در آخرین حجّى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) انجام داد، یك روز در حالى كه سواره بود و تازیانهاى در دست داشت، مردى سر راه بر آن حضرت گرفت و گفت: شكایتى دارم. حضرت فرمودند: بگو! در سالها پیش، در دورانِ جاهلیّت، من و طارق بن مرقع در یكى از جنگها شركت كرده بودیم. طارق وسطِ كار احتیاج به نیزهاى پیدا كرد. فریاد برآورد كیست كه نیزهاى به من برساند و پاداشِ آن را از من بگیرد؟ من جلو رفتم و گفتم چه پاداشى مىدهى؟ گفت: قول مىدهم اوّلین دخترى كه پیدا كنم براى تو بزرگ كنم. من قبول كردم و نیزه خود را به او دادم. قضیّه گذشت، سالها سپرى شد. اخیراً به فكر افتادم و اطّلاع پیدا كردم او دختردار شده و دخترِ رسیدهاى در خانه دارد. رفتم و قصّه را به یادِ او آوردم و دینِ خود را مطالبه كردم. امّا او دبّه درآورده و زیرِ قولش زده، مىخواهد مجدّداً از من مِهر بگیرد. اكنون آمدهام پیش شما ببینم آیا حق با من است یا با او؟ حضرت فرمودند: «دختر در چه سنّى است؟» جواب داد: دختر بزرگ شده، موىِ سپید هم در سرش پیدا شده است. حضرت فرمودند: «اگر از من مىپرسى، حق نه با تو است، نه با طارق. برو دنبال كارت و دخترِ بیچاره را به حال خود بگذار.»
مردك غرق حیرت شد. مدّتى به پیغمبر(صلى الله علیه و آله) خیره شد و نگاه كرد. در اندیشه فرو رفته بود كه این چه جور قضاوتى است. مگر پدر اختیارِ دخترِ خود را ندارد؟ اگر مِهر جدیدى هم به پدرِ دختر بپردازم و او به میل و رضاىِ خودش دخترش را تسلیم من كند این كار نارواست؟ پیغمبر(صلى الله علیه و آله) از نگاههاىِ متحیّرانه او به اندیشه مشوّش او پى برد و فرمود: «مطمئن باش با این ترتیب كه من گفتم نه تو گنهكار مىشوى و نه رفیقت طارق!»(1966)