روزى «ابوالعیناء» از خانهاش خارج شد تا نزد خلیفه رود دختر خردسالش از او پرسید: پدر جان! كجا مىروى؟ گفت: نزد خلیفه. دختر گفت: از این رفتن چه فایدهاى به تو مىرسد؟ ابوالعیناء گفت: هیچ. دیگر بار دختر پرسید: اگر نروى چه زیانى خواهى دید؟ ابوالعیناء گفت: هیچ. آنگاه دختر گفت: «یا اَبَتِ لِمَ تَعبُدُ ما لا یَسمعُ و لا یُبْصِرُ و لا یُغنى عنكَ شیئاً(526)؛ اى بابا چرا پرستش مىكنى چیزى را كه نه مىشنود و نه مىبیند و نه نیازمندیهاى تو را تأمین مىكند؟»
از سخن دختر، ابوالعینا متنبّه شد و چند روزى از رفتن به دربار خلیفه خوددارى كرد تا آنكه خلیفه او را طلبید و علت نیامدن وى را جویا شد. ابوالعینا صورت قضیه را همان طور كه بود، نقل كرد. خلیفه از آن گفتار خندید و با آنكه اهل عطا و بخشش نبود در حقّ وى اِنعام نمود.(527)