ابوذر تا اواسط دوره عثمان بود. در همان زمانى كه دیگران با پولهاى كلان زندگى مىكردند و جایزههاى صد هزار دینارى و صد هزار درهمى از خلیفه مىگرفتند و جیبهایشان را پر مىكردند و براى خودشان رمههاى گوسفند درست مىكردند. گلههاى اسب درست مىكردند. غلامها درست مىكردند. كنیزها درست مىكردند. اما ابوذر بود و امر به معروف و نهى از منكر، كه جز امر به معروف و نهى از منكر چیز دیگرى نداشت.
عثمان هر چه كوشش كرد تا این زبانى كه از صدها شمشیر، ضررش براى او بیشتر بود، خاموش كند، نتوانست. به شام تبعیدش كرد، فائده نكرد. شكنجهاش دادند و كتكش زدند، اثرى نكرد. غلامى داشت یك كیسه پول به او داد و گفت: اگر بتوانى با این كیسه پول ابوذر را قانع كنى تا این كیسه پول را از ما بگیرد، تو را آزاد مىكنم. غلام چرب زبان، پیش ابوذر آمد، هر كار كرد و هر منطقى بكار برد، ابوذر نپذیرفت و گفت: اول بایستى روشن بشود كه این پول از كیست و پول چیست كه به من مىدهید، اگر سهم من است كه مىخواهید به من بدهید، سهم دیگران چطور مىشود؟ آیا سهم دیگران را مىدهید كه مىخواهید سهم من را بدهید؟ وگرنه، چرا آمدهاید تنها مىخواهید سهم مرا بدهید؟!
بالاخره غلام از راه دینى و مذهبى وارد شد و گفت: ابوذر! آیا نمىخواهى یك بندهاى آزاد بشود؟
گفت: چرا.
گفت: من غلام عثمانم او با من شرط كرده است كه اگر شما این پول را بپذیرید او مرا آزاد مىكند و شما به خاطر این كه من آزاد شوم این پول را بپذیرید.
ابوذر گفت: خیلى مایل هستم كه تو آزاد شوى، اما متأسّفم از اینكه اگر من این پول را بگیرم، تو آزاد مىشوى من غلام عثمان مىشوم.(59)