پسر شانزده سالهاى به نام فِرِدى را مىشناختم. تعطیلات تابستان تصمیم گرفت كارى پیدا كند و سربار خانواده نباشد. پدرش ابتدا از تصمیم او ناراحت شد ولى در مقابل اصرار فرزند قول داد برایش كارى پیدا كند. فِرِدى گفت: من نمىخواهم شما برایم كار پیدا كنید، خودم به دنبال كار مىگردم و مطمئن باشید پیدا خواهم كرد؛ فقط باید فكر كنم.
فِرِدى پس از آن به سراغ روزنامهها رفت. در روزنامهاى آگهى شده بود جویندگان كار ساعت 8 صبح روز بعد به محل معینى مراجعه كنند. فِرِدى یك ربع ساعت زودتر در محل حاضر شد و دید كه حدود بیست نفر قبل از او آمدهاند. فِرِدى با یك نگاه فهمید كه همه آنها واقعاً نیازمند و جویاى كار هستند. با خود گفت: حتماً یكى از آنها انتخاب مىشود و نوبت به من نخواهد رسید. فِرِدى جویاى كار بود و باید فكرى مىكرد. تكه كاغذى برداشت و روى آن مطلبى نوشت و تا كرد و به خانم منشى كه آنجا بود داد و با تعظیمى گفت: این نامه بسیار مهمى است كه خیلى فورى باید به دست رئیس شما برسد. خانم منشى نامه را گرفت و نگاهى به فِرِدى انداخت؛ سیماى مصمّم او باعث شد خانم منشى حرفش را بپذیرد و به او نگوید: مانند دیگران برو و در صف بایست تا نوبتت برسد.
خانم منشى نامه را گرفت، باز كرد خواند. فِرِدى نوشته بود: آقاى محترم من نفر بیست و یكم هستم ولى خواهش مىكنم قبل از هر تصمیمى مرا ببینید. منشى خندید و نامه او را برد روى میز رئیس گذاشت.
(جالب و مهم این كه) فِرِدى را استخدام كردند.(165)