تو جبههها روحیه داشتن حرفِ اوّل رو مىزد. شهید ساجدى كه بسیار باایمان و روحیه بود لحظاتِ آخرش بود و دردِ بسیارى مىكشید امّا به بقیه روحیه مىداد. یكى از بچّهها كه اتّفاقاً یك زخم بسیار سطحى برداشته بود چون تا حالا خون ندیده بود، شروع كرد به آه و ناله كردن كه روحیّه بقیه را هم خراب مىكرد. شهید ساجدى از كوره دررفت و به آن برادرِ دل نازك خیلى با جدّیت گفت: آقا جان بسه دیگه! چیه اینقدر آه و ناله مىكنى؟ نگاه كن به بغل دستیت. اون بابا شهید شده صداش در نمىآد اونوقت تو مجروح شدى اینقدر سر و صدا راه انداختى؟! این جمله شهید ساجدى روحیه از دست رفته را به بچّهها دوباره برگرداند و خنده بر لبِ همه نقش بست.