مردى پایش لب گور بود و خواست به سبك داستانهاى كلاسیك به فرزندانش درس اتحاد و اتفاق بدهد. تعدادى چوب تهیه كرده، اول یكى به هر كدام داد كه بشكنند و آنان به راحتى موفّق شدند. همین طور تعداد چوبها را زیاد كرد تا رسید به بیست؛ ولى پسرانش از بس قلچماق بودند هر بیست تا چوب را هم هر كدام یك ضرب شكستند و دیگر چوبى نمانده بود. پدر گفت: آخه چى بگم به شماها، مىخواستم نصیحتتان كنم... نمىفهمید دیگه...!