تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف 3 (110 موضوع)
محمد رحمتی شهرضا

مجلس و صحیفه كامله سجادیه‏

مرحوم حاج نورى در حكایت شصت و چهاردم نجم ثاقب از شرح من لا یحضره الفقیه ملا محمد تقى مجلسى نقل كرده كه فرموده است: من اوایل تلكیف براى تحصیل رضاى خدا زیاد كوشش مى‏كردم، به حدى كه مرا از ذكر خدا قرارى نبود تا اینكه در میان بیدارى و خواب دیدم كه صاحب الزمان صلوات الله علیه در مسجد جامع قدیم اصفهان كه الان محل درس من است، ایستاده پس بر آن جناب سلام كردم، قصد كردم كه پاى مباركش را ببوسم، ایشان مانع شدند؛ پس دست مباركش را بوسیدم، چند مسئله مشكل را از آن جناب پرسیدم كه یكى از آنها این بود كه من در نمازهاى خود وسوسه داشتم و با خود مى‏گفتم آنها آن طورى كه خداوند از من خواسته نیستند، قضاى آن نمازهاى را دوباره مى‏خواندم، با این حال به جا آوردن نماز شب براى من میسر نبود. از استاد خودم شیخ بهائى(رحمه الله) حكم آن را سؤال كردم، شیخ فرمود: یك نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب بجاى آور. من هم چنین مى‏كردم. پس از امام(علیه السلام) سؤال كردم كه نماز شب بجاى آورم؟ فرمود: نماز شب بجاآور و مانند آن نماز مصنوعى را به قصد نماز شب بجا نیاور و مسائل دیگرى پرسیدم كه اكنون در خاطرم نمانده. آنگاه عرض كردم: اى مولاى من، براى من میسر نمى‏شود كه همیشه به خدمت شما شرفیاب شوم و مسائل خود را بپرسم، پس به من كتابى عطا كن كه همیشه به آن عمل كنم. فرمود: من به تو بوسیله مولى محمد تاج كتابى عطا مى‏كنم (من او را در خواب مى‏شناختم) پس فرمود: برو آن كتاب را از او بگیر. پس از در مسجدى كه مقابل روى آن حضرت بود به سمت دار بطیخ كه محله‏ایست در اصفهان بیرون رفتم. چون به آن شخص رسیدم، او به من گفت تو را صاحب الامر نزد من فرستاده؟ گفتم آرى. پس از بغل خود كتاب كهنه‏اى بیرون آورد. چون آن را باز كردم معلوم شد كه كتاب دعا است. پس آن را بوسیدم و بر چشم خود گذاشتم به سوى صاحب الامر(علیه السلام) برگشتم كه ناگهان بیدار شدم و آن كتاب با من نبود. پس به علت از دست دادن آن كتاب تا طلوع صبح گریه كردم، چون از نماز صبح و تعقیب آن فارغ شدم، به فكرم چنین رسید كه مولى محمد همان شیخ بهائى است و اینكه حضرت او را به تاج تعبیر كرد به جهت شهرت او در میان علماست. پس به محل درس او در نزدیكى مسجد جامع بود رفتم.
دیدم كه مشغول مقابله صحیفه كامله است. پس ساعتى نشستم تا اینكه فراغت پیدا كرد. پس نزد شیخ رفتم و خواب خود را گفتم در حالى كه به علت از دست دادن آن كتاب گریه مى‏كردم. شیخ گفت: بر تو مژده باد به علوم الهیه و معارف یقینه و تمام آنچه همیشه مى‏خواستى. پس قلبم آرام نشد با گریه و تفكر بیرون رفتم. ناگهان بنظرم رسید كه به آن طرفى بروم كه در خواب رفته بودم چون به محله دار بطیخ رسیدم مرد صالحى را دیدم كه اسمش آقا حسن بود و لقبش تاج بود. پس به او سلام كردم، گفت: اى فلانى نزد من كتابهاى وقفى است كه هر طلبه‏اى مى‏گیرد به شرط وقف عمل نمى‏كند ولى تو عمل مى‏كنى، بیا و از آن كتابها هر چه مى‏خواهى بگیر. پس با او به كتابخانه‏اش رفتیم. كتاب اولى كه به من داد همان كتابى بود كه در خواب دیده بودم. پس شروع به گریه و ناله كردم گفتم همین كتاب مرا بس است. آن وقت نزد شیخ آمدم و شروع كردم به مقابله با نسخه او كه جد پدر او نوشته بود. از نسخه شهید(قدس سره) و شهید(قدس سره) نسخه خود را از روى نسخه عمیدالروسا و ابن سكوم نوشته بود و با نسخه ابن ادریس بدون واسطه یا به یك واسطه مقابله كرده بود و نسخه‏اى كه حضرت صاحب الامر(علیه السلام) به من عطا فرموده از خط شهید(قدس سره) نوشته بود و نهایت موافقت با آن را داشت. بعد از آنكه از مقابله فارغ شدم، مردم در نزد من شروع به مقابله كردند و به بركت عطاى امام زمان(علیه السلام) صحیفه كامله در بلاد من مانند آفتاب طلوع كرد و آنچه خداوند به من عطا فرمود از بركت صحیفه حساب نداریم.(1723)