مردى روحانى وارد روستا شد، اول ظهر بود مىخواست نماز بخواند به مسجد رفت دید مردم تكتك نماز مىخوانند.پرسید: چرا نماز جماعت نمىخوانید؟ مگر نمىدانید اگر تعداد امام و مأموم در نماز جماعت به ده نفر برسد دیگر به غیر خدا كسى نمىتواند ثوابش را حساب كند!مردم گفتند: حضرتآقا، مانماز جماعت یاد نداریم! آن روحانى محترم فرمود: من شما را یاد مىدهم. آنگاه آنها را جمع كرد و نماز جماعت را به آنها تعلیم داد. سپس گفت: نمازجماعت آسان است، من جلو قرار مىگیرم، شما پشت سر من. هر كارى كه من كردم شما هم انجام دهید،ركوع كردم یا به سجده رفتم شما هم مثل من انجام دهید، فقط شما حمد و سوره نخوانید.آنگاه خود جلو ایستاد و تكبیرةالاحرام گفت. پشت سر آن آقا، مردم اقتداء كردند و نماز جماعت شروع شد ولى امام جماعت متوجّه شد كسىكه پشت سر او ایستاده دارد حمد را مىخواند، چون در حال نماز نمىتوانست به او بگوید حمد را نخوان لذا از عقب پایش را به او زد یعنى كه حمد نخوان! مردم گمان كردند لگد زدن یكى از احكام نماز جماعت است. از صف اول لگد زدند به صف دوم و صف دوم به صف سوم تا آخر یك نفر از صف آخر گفت: آقا پشت سر مادیوار است لگد را به دیوار بزنیم یالگد را برگردانیم به صفهاى جلو؟!