غلام سیاهى را به خدمت على(علیه السلام) آوردند كه دزدى كرده بود. حضرت فرمود: «اى اسود (سیاه) دزدى كردى؟» عرض كرد: بلى یا على. فرمود: «قیمت آنچه دزدیدهاى به دانك و نیم مىرسد؟» عرض كرد: بلى، فرمود: «بار دیگر از تو مىپرسم اگر اعتراف نمایى (انگشت) دست راست تو را قطع مىكنم.»
عرض كرد: بلى یا امیرالمؤمنین؛ حضرت بار دیگر از وى پرسید و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بریدند.
غلام سیاه انگشتان دست بریده را بر دست دیگر گرفته و بیرون رفت، در حالى كه خون از آن مىچكید.
عبدالله بن الكواء(837) به وى رسید و گفت: غلام سیاه دست راستت را كى برید؟
گفت: شاه ولایت، امیرمؤمنان، پیشواى متّقیان مولاى من و جمیع مردمان و وصىّ رسول آخرالزمان(صلى الله علیه و آله).
ابن الكوا گفت: اى غلام! دوست تو را بریده است و تو مدح و ثناى او مىكنى؟ گفت: چگونه مدح او نگویم كه دوستى او با خون و گوشت من آمیخته است؟! آن حضرت دست مرا به حق برید.
ابن الكوا به خدمت حضرت على(علیه السلام) آمد و آنچه شنیده بود را معروض داشت. حضرت فرمود: «ما را دوستانى هستند كه اگر به حق قطعه قطعه شان كنیم، به جز دوستى ما نیفزاید، و دشمنانى مىباشند كه اگر عسل به گلویشان فرو كنیم، جز دشمنى ما نیفزاید.»
پس حضرت امام حسن(علیه السلام) را فرمود برو غلام سیاه را بیاور. او رفت و غلام سیاه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: «اى غلام! من دست تو را بریدم و تو مدح و ثنایم مىكنى؟»
غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مىكند، من كه باشم كه مدح شما را كنم یا نكنم! حضرت دست او را (به معجزه) به جاى خود نهاد، رداى خود را بر وى افكند و دعایى بر آن خواند -بعضى گفتهاند سوره حمد بود- فىالحال دست وى درست شد، چنانكه گویى هرگز نبریدهاند.(838)