نوجوان بودم و عازم سفر مشهد، به قهوه خانهاى رسیدیم. مردم وارد دستشویى شدند. یك نفر چند تا آفتابه را كنار هم چیده و چوب بلندى در دست گرفته بود و هر كس مىآمد آفتابهاى را بردارد به دست او مىزد و مىگفت: این را برندار، آن را بردار. من گفتم: این آقا چرا اینطورى مىكند؟ گفتند: این بنده خدا دنبال پست و مقام مىگردد و جایى گیرش نیامده، بر آفتابهها ریاست مىكند!(1247)