سلیمان بن عبدالملك از خلفاء بنى مروان یك روز جمعه لباسى نو پوشید و خود را معطّر كرد. دستور داد صندوق عمامه سلطنتى را بیاورند.
آینهاى بدست گرفت و بارها عمامه را برمىداشت و هر یك را كه مىپیچید، نمىپسندید باز عمامه دیگر برمىداشت تا اینكه به یكى از آنها راضى گردید. به هیبت و شكل خاصى به مسجد رفت و بر روى منبر نشست و از شكل و هیكل خودش بسیار خوشش آمد و پیوسته خود را تنظیم و مرتب مىكرد. خطبهاى خواند، خیلى از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه، خودپسندى و تكبّر او را گرفت و گفت: من شهریارى جوان، بزرگى ترس آور و سخاوتمندى بسیار بخشندهام.
سپس از منبر پائین آمد و داخل قصر شد. در قصر شبیه یكى از كنیزان را مشاهده كرد، پیش او رفته و پرسید: مرا چگونه مىبینى؟
كنیز گفت: با شرافت و شادمان مىبینم اگر گفته شاعر نبود. گفته شاعر را سؤال كرد، كنیز بخواند: تو خوب جنس و سرمایهاى هستى، اگر همیشه بمانى، اما افسوس كه انسان را بقائى نیست.
سلیمان از شنیدن این شعر در گریه شد. تمام آن روز مىگریست. شامگاه كنیز را خواست تا ببیند چه علتى او را وادار كرد این شعر را بخواند.
كنیز قسم یاد كرد من تا امروز خدمت شما نیامدهام و هرگز این شعر را نخواندهام، و سایر كنیزان هم تصدیق كردند.
آنگاه متوجه شد این پیشامد از جاى دیگرى بوده است، بسیار ترسید طولى نكشید كه از دنیا با خودپسندى كه او را گرفته بود، بىبهره رفت.(1248)