روزى آیت الله وحید بهبهانى در حالى كه مشغول مطالعه بود، درب منزل را مىكوبند و وى در حالى كه قلم در دست داشت بسوى درب مىرود و آن را مىگشاید:
- آه تو هستى میرزا شمس الدین، سلام.
- سلام استاد. چند نفر با شما كار داشتند. گویا از فرستادگان شاه ایرانند، من آنها را راهنمایى كردم.
آقا در حالى كه به فرستادگان دربار چشم دوخته بود، مىپرسد چه شده؟ كارى دارند؟
یكى از نمایندگان آغا محمد خان، با سبیلهاى سیاه تابداده، هیكل درشت و قد بلند دست به سینه نهاده، مىگوید: سلام قربان!
- سلام علیكم.
سپس به اشاره مرد چهارشانه، یكى از همراهانش كه ریش انبوه سیاهى داشت، درِ صندوقچهاى را گشوده، در برابر دیدگان آقا قرار داد.
- این هدیهاى است از سوى آغا محمدخان قاجار پادشاه ممالك محروسه(26) ایران. ایشان سلام رسانده، فرمان دادند این صندوقچه را به شما بسپاریم.
- چه هست فرزندم؟
- قرآن، قربان؛ قرآنى بسیار نفیس به خط میرزاى تبریزى.
سپس قرآن را گشوده، مىگوید: ملاحظه مىفرمایید قربان، بىنظیر است.
- این دانهها چیست كه بر جلد قرآن چسباندهاند؟
- قربان، اینها سنگهاى گرانبهاست كه جلد قرآن را زیبا ساخته و به ارزش آن افزودهاند.
- فرزندم، چرا كلام پروردگار را به پیرایههایى مىآرایید كه به سبب آنها از دسترس مردم دور شود و در صندوقچهها قرار گیرد؟ این دانهها را جدا كرده، بفروشید و بهاى آن را میان دانشجویان و مردم تهیدست پخش كنید.
- آقا پس قرآن را كه به خط میرزاى تبریز است بپذیرید.
- هركس قرآن را آورده، نزد او باقى بماند تا پیوسته در آن بنگرد و كلام خداوند را بخواند!
سپس در را بسته، بازمىگردد. محمد على كه بر سر صندوق كتابهاست، مىپرسد: كه بود پدر؟
- فرستادگان دربار ایران. هدیهاى آورده بودند.
- چه هدیهاى؟
- یك قرآن. چه روزگارى شده قرآنها را با طلا و زمرّد و الماس آزین مىبندند و مىگویند بر ارزش كتاب خدا افزوده مىشود! آیا چند تكّه سنگ به اندازهاى ارجمند است كه مىتواند بر ارزش سخن پروردگار بیفزاید؟ مىبینى چگونه است؟
محمد على فرصت ادامه گفتار را از پدر مىگیرد و مىپرسد: حالا آن قرآن كجاست؟
- كجاست؟! نزد فرستاده دربار.
- نپذیرفتید؟
- نه، ما كه قرآن براى خواندن داریم، گفتم نزد خودش باشد تا پیوسته بخواند.
سپس مشغول ادامه مطالعه خود شد و اعتنایى به فرستادگان نكرد.(27)