«أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِى حَاجَّ إِبْرَهِیمَ فِى رَبِّهِ أَنْ ءَاتَئهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِیمُ رَبِّىَ الَّذِى یُحْىِ وَ یُمِیتُ قَالَ أَنَا أُحْىِ وَ أُمِیتُ قَالَ إِبْرَهِیمُ فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِى بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِى كَفَرَ وَ اللَّهُ لَا یَهْدِى الْقَوْمَ الظَّلِمِینَ؛(899) آیا ندیدى (و آگاهى ندارى از) كسى [نمرود ]كه با ابراهیم در باره پروردگارش محاجّه و گفتگو كرد؟ زیرا خداوند به او حكومت داده بود (و بر اثر كمى ظرفیت، از باده غرور سرمست شده بود) هنگامى كه ابراهیم گفت: «خداى من آن كسى است كه زنده مىكند و مىمیراند.» او گفت: «من نیز زنده مىكنم و مىمیرانم!» (و براى اثبات این كار و مشتبه ساختن بر مردم دستور داد دو زندانى را حاضر كردند، فرمان آزادى یكى و قتل دیگرى را داد) ابراهیم گفت: «خداوند، خورشید را از افق مشرق مىآورد (اگر راست مىگویى كه حاكم بر جهان هستى تویى،) خورشید را از مغرب بیاور!» (در اینجا) آن مرد كافر، مبهوت و وامانده شد. و خداوند، قوم ستمگر را هدایت نمىكند.»