در عالم رؤیا دیدم قصر مجلّل و باشكوهى است، گفتم از كیست؟ گفت: مال فلان شخصِ نجّار است. بعد در همان حال یكوقت دیدم صاعقهاى آمد تمام قصر و باغ و درخت آتش گرفت و خاكستر مطلق شد.
از خواب بیدار شدم، فردا رفتم درِ مغازهاش گفتم: رفیق! راستش را بگو دیشب چكار كردى، او را قسم دادم. خلاصه آخرش گفت: نصف شب بین زنم و مادرم گفتگو شد من هم كمك زنم كردم مادرم را زدم.
گفتم: برو بدبخت كه همه چیزت را آتش زدى، هستىات را سوزاندى یك عمر زحمت كشیدى به سبب زدن یك چوب به مادرت همهاش را به آتش كشیدى.(572)