تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف 3 (110 موضوع)
محمد رحمتی شهرضا

دانشجوى بزرگسال‏

سكاكى مردى فلزكار و صنعت‏گر بود، توانست با مهارت و دقت، دواتى بسیار ظریف با قفلى ظریفتر بسازد كه لایق تقدیم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشویق و تحسین از هنر خود داشت. با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه كرد. در ابتدا همان طورى كه انتظار مى‏رفت مورد توجه قرار گرفت، اما حادثه‏اى پیش آمد كه فكر و راه زندگى سكاكى را بكلى عوض كرد.
در حالى كه شاه مشغول تماشاى آن صنعت بود و سكاكى هم سرگرم خیالات خویش، خبر دادند عالمى ادیب یا فقیهى وارد مى‏شود. همینكه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایى و گفتگو با آن شد كه سكاكى و صنعت و هنرش را یكباره از یاد برد. مشاهده این منظره تحوّلى عمیق در روح سكاكى به وجود آورد.
دانست كه از این كار تشویق و تقدیرى كه مى‏بایست نمى‏شود و آن همه امیدها و آرزوها بى موقع است. ولى روح بلند پرواز سكاكى آن نبود كه بتواند آرام بگیرد. حالا چه بكند؟ فكر كرد همان كارى را بكند كه دیگران كردند و از همان راه برود كه دیگران رفتند. باید به دنبال درس و كتاب برود و امیدها و آرزوهاى گمشده را در آن راه جستجو كند. هرچند براى یك عاقل مرد كه دوره جوانى را طى كرده، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن، كار آسانى نیست، ولى چاره‏اى نیست، ماهى را هر وقت از آب بگیرند تازه است.
از همه بدتر اینكه وقتى كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هیچگونه ذوق و استعدادى نسبت به این كار ندید. شاید هم اشتغال چندین ساله او به كارهاى فنى و صنعتى، ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود، ولى نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هیچكدام نتوانست او را از تصمیمى كه گرفته بود بازدارد. با جدیّت فراوان مشغول كار شد تا اینكه اتفاقى افتاد:
آموزگارى كه به او فقه شافعى مى‏آموخت، این مسئله را به او تعلیم كرد: عقیده استاد این است كه پوست سگ با دباغى پاك مى‏شود.
سكاكى این جمله را دهها بار پیش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآید، ولى همینكه خواست درس را پس بدهد، این طور بیان كرد: عقیده سگ این است كه پوست استاد با دباغى پاك مى‏شود.
خنده حضار بلند شد. بر همه ثابت شد كه این مرد بزرگسال كه پیرانه سر، هوس درس خواندن كرده به جائى نمى‏رسد. سكاكى دیگر نتواست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود، از قضا به دامنه كوهى رسید، متوجه شد كه از بلندیى قطره قطره آب روى صخره‏اى مى‏چكد و در اثر ریزش مداوم، صخره را سوارخ كرده است. لحظه‏اى اندیشید و فكرى مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت: دل من هر اندازه غیر مستعد باشد از این سنگ سخت‏تر نیست. ممكن نیست مداومت و پشت كار بى اثر بماند. برگشت و آنقدر فعالیت و پشتكار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت یكى از دانشمندان كم نظیر ادبیات گشت.(2859)