در آن شجاعان قریش کشته شدند و گروهی از سردمداران آنان به اسارت در آمدند. جنگ بدر یکی از بزرگترین غزوههای اسلام است. این جنگ در روز جمعه هفدهم ماه مبارک سال دوم (هجدهمین ماه) هجرت اتفاق افتاد. پرچمدار آن حضرت در روز بدر امیرالمؤمنین علیه السلام بود.(410)
چون دو گروه به یکدیگر رسیدند عتبه و شیبه (دو پسر ربیعة بن عبد شمس) و ولید (بن عتبه) پیش آمده گفتند: ای محمد، هماوردان ما را از قریش به میدان بفرست. انصار برای مبارزه با آنها پیشقدم شدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله آنان را کنار کشید و دستور داد علی و حمزه و عبیده علیهم السلام به میدان روند.
عبیدة (بن الحارث) بر عتبه حمله کرد و با شمشیر بر سر او زد چندان که سرش را شکافت. عتبه نیز ضربهای بر ساق پای عبیده زد و آنرا برید. هر دو بزمین افتادند.
شیبه بر حمزه حمله کرد و با شمشیر با یکدیگر جنگیدند تا اینکه شمشیر هر دو شکست.
امیر مؤمنان علیه السلام بر ولید حمله برد و با شمشیر چنان بر او زد که شمشیر از شانهاش وارد شد و از زیر بغلش درآمد (روایت شده هر گاه ولید بازوی خویش را بالا میبرد از ستبری، چهره او را میپوشانید).
حمزه و شیبه با یکدیگر گلاویز شدند. مسلمانان فریاد برآوردند: یا علی، مگر نمیبینی که این سگ عمویت را خسته کرده است؟ حضرت بر او حمله برد و گفت: عمو، سرت را پایین بگیر. (حمزه از شیبه بلندتر بود.) او سر خود را در سینه شیبه فرو برد. آن حضرت با شمشیر سر شیبه را از تن جدا کرد. سپس نزد عتبه که هنوز نیمه جانی داشت آمده او را نیز کشت.
(بعدها) حسان در کشته شدن عمرو بن عبدود چنین سرود:
و لقد رایت غداة بدر عصبة ضربوک ضرباً غیر ضرب المحقر
در روز بدر گروهی را دیدم که ضربتی بر تو زدند؛ ضربتی که ناچیز نبود.
اصبحت لا تدعی لیوم کریهة - یا عمرو - أو لجسیم امر منکر
ای عمرو، دیگر در روزهای سخت و در کشاکش کارها تو را نمیخوانند.
یکی از افراد بنیعامر در پاسخ گفت:
کذبتم و بیت الله؛ لم تقتلوننا ولکن بسیف الهاشمیین فافخروا
دروغ میگویید؛ به خانه خدا سوگند که شما ما را نکشتید. آری؛ به شمشیر بنیهاشم افتخار کنید.
بسیف ابن عبدالله احمد فی الوغی بکف علی نلتم ذاک فاقصروا...
پیروزی را در میدان کارزار به شمشیر فرزند عبدالله (حضرت) احمد (مصطفی) (صلی الله علیه و آله) و با دست علی (علیه السلام) به دست آوردید. پس کوتاه بیایید.(411)
سپس حضرت حمزه و مولا علی علیهما السلام عبیده را نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آوردند. عبیده گریست و گفت: ای رسول خدا، آیا من شهیدم؟ حضرت فرمود: آری، تو نخستین شهید از خاندان منی.
ابوجهل به قریش گفت: شتاب نکنید و مانند (عتبه و شیبه) دو پسر ربیعه گیج و سرگردان نشوید. به مردم یثرب حمله کنید و آنان را قتل عام نمائید. سپس به قریش بتازید و ایشان را دستگیر کنید تا آنان را وارد مکه کنیم و به آنها بفهمانیم که چقدر گمراه هستند!
ابلیس در چهره سراقة بن مالک درآمده به آنان گفت: من حامی و همپیمان شما هستم. پرچمتان را به من بسپارید. آنان نیز پرچم جهت چپ لشکر را به او سپردند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به اصحابش فرمود: چشمانتان را پایین بیندازید (لشکریان را نبینید) و دندانهایتان را بر هم فشار دهید (مصمم و مقاوم باشید). آنگاه دستان خود را بالا برد و فرمود: پروردگارا، اگر این گروه هلاک شوند، دیگر کسی تو را عبادت نخواهد کرد. آنگاه حالت خاص وحی به آن حضرت دست داد و سپس رفع شد. در حالی که عرق را از چهره خود میزدود فرمود: این جبرئیل است که با یک هزار فرشته به سوی شما آمده است.
چون ابلیس به جبرئیل نگریست به عقب برگشت و پرچم را افکند. نبیه بن حجاج دست او را گرفت و گفت: سراقه! چرا در بازوان مردم شکست وارد میکنی؟ ابلیس به سینه او زد و گفت: من چیزی میبینم که شما نمیبینید؛ من از خدای میترسم. این همان آیه قرآن است:
و اذ زین لهم الشیطان اعمالهم...(412)
((یاد آر) وقتی که شیطان کردار زشت آنان را در نظرشان زیبا جلوه داد...)
و روایت شده که:
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مشتی ریگ برداشت و به سوی قریشیان پرتاب کرد و فرمود: زشت باد این چهرهها! پس خداوند بادهایی فرستاد که بر صورت قریشیان میزد تا شکست خوردند.(413)
سپس پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
خداوندا! فرعون این مردم، ابوجهل بن هشام (از دست ما) مگریزد.
هفتاد تن از آنان اسیر و هفتاد تن کشته شدند. معاذ بن عمرو بن جموح با شمشیر بر پای ابوجهل زد و او را بر زمین افکند. پسرش عکرمه پیش آمد و با شمشیر بر بازوی معاذ زد و آن را قطع کرد.(414)
از عبدالله بن مسعود روایت شده که گفت:
ابوجهل در خون میغلتید. به طرفش رفتم و گفتم: سپاس خدای را که تو را رسوا گردانید. ابوجهل سر برداشت و گفت: خداوند پسر مادر عبدالله (یعنی: تو را) رسوا گردانید. آهای! پیروزی با کیست؟ گفتم: با خدا و رسولش و من تو را خواهم کشت. پس پای خود را بر گلوی او گذاشتم. گفت: ای چوپانک، به جایگاه خطرناکی قدم نهادی. هیچ چیز برای من گرانتر از آن نیست که در چنین روزی به دست تو کشته شوم. چرا یکی از فرزندان عبدالمطلب یا یکی از همپیمانان(415) مأمور کشتن من نشد؟ کلاهخودش را برداشته او را کشتم. آنگاه سرش را نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آوردم و گفتم: ای پیامبر خدا، مژده که این سر ابوجهل بن هشام است. رسول خدا صلی الله علیه و آله سجده شکر به جای آورد.(416)
کلینی با اسناد خود به نقل از أبان بن عثمان روایت کرده که گفت:
فضیل برجمی به من گفت: در مکه بودم و امیر خالد بن عبدالله(417) نیز در مسجدالحرام نزدیک چاه زمزم ایستاده بود. گفت: قتادة (بن دعامه) را نزد من آورید. پیرمردی سرخمو و سرخریش بیامد. نزدیک شدم تا بشنوم. خالد گفت: قتاده! به من بگو گرامیترین جنگها و عزتآورترین و ذلتبارترین آنها در نزد اعراب کدام است؟ گفت: خداوند امیر را نیکو دارد؛ گرامیترین و عزتآورترین و ذلتبارترین جنگ نزد اعراب یکی است!
خالد گفت: چه میگویی؟! یکی است؟! گفت: آری خداوند امیر را به صلاح بدارد. خالد گفت: کدام است؟ گفت: بدر. گفت: چگونه؟ گفت: جنگ بدر گرامیترین جنگ اعراب است؛ زیرا خداوند عز و جل اسلام و مسلمانان را بدان گرامی کرد و عزتآورترین جنگ نزد اعراب است؛ چون خداوند به وسیله آن اسلام و مسلمانان را عزیز گردانید و ذلتبارترین جنگ نزد اعراب میباشد؛ چون قریشیان کشته و اعراب ذلیل و خوار شدند. گفت: به خدا دروغ گفتی. زیرا گرامیتر از آنها نیز در اعراب بودهاند! های! قتاده! بعضی از اشعار آنها را برایم بخوان. گفت: روزی ابوجهل در حالی که خود را به وضعی درآورده بود تا شناخته گردد و دستاری سرخرنگ بر سر و سپری طلایی در دست داشت بیرون شد و این شعر را میخواند:
ما تنقم الحرب الشموس منی بازل عامین حدیث السن
لمثل هذا ولدتنی امی
جنگ سرکش نمیتواند از من انتقام بگیرد که من آگاه و جوان هستم. مادرم مرا برای چنین روزی زاده است.
گفت: دشمن خدا دروغ گفته است؛ برادرزاده من از او سوارکارتر بود - منظورش خالد بن ولید بود که مادرش از بنیقسر بود - هان ای قتاده چه کسی گفته است:
اوفی بمیعادی و احمی عن حسب
به وعدهام وفا میکنم و از اصل و تبار حمایت مینمایم؟
گفت: خدا امیر را نیکو گرداند؛ این در آن روز نبود. این در روز احد بود که طلحة بن ابی طلحة به میدان آمد و مبارز طلبید. کسی به میدان نیامد. گفت: شما میپندارید که با شمشیرهایتان ما را برای دوزخ رفتن آماده میکنید و ما با شمشیرهایمان شما را به بهشت میفرستیم؛ مردی به میدان بیاید و مرا با شمشیر خویش برای رفتن به دوزخ آماده کند و من هم او را به بهشت بفرستم. حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام در حالی که چنین میگفت به میدان آمد:
انا ابن ذی الحوضین عبدالمطلب و هاشم المطعم فی عام السغب
اوفی بمیعادی و احمی عن حسب
من فرزند صاحب دو حوض، عبدالمطلب، و فرزند هاشمم که در روزگار قحطی غذا میداد. من به وعدهام وفا و از اصل و تبار خود دفاع میکنم.
پس خالد لعنه الله گفت: به خدا قسم که دروغ گفته است. به خدا که ابوتراب چنین نبود.
پیرمرد گفت: ای امیر اجازه رفتن ده. آنگاه برخاست. مردم را با دست خویش کنار میزد و در حال خارج شدن میگفت:
به خدای کعبه سوگند زندیق است. به خدای کعبه سوگند زندیق است.(418)