نامش شیبة الحمد بود.(29) چون در هنگام ولادت موی سپیدی در سر او وجود داشت بدین نام خوانده شد. مادرش سلمی دختر عمرو خزرجی از بنی نجار بود. علت نامیدن او به عبدالمطلب این بود: پدرش هاشم برای تجارت راهی شام شده بود. زمانی که به مدینه آمد در خانه عمرو بن لبید خزرجی از بنی نجار اقامت کرد. دختر او سلمی را دید و خواهان او شد و او را به زنی گرفت. پدر سلمی شرط کرد که دخترش به هنگام تولد نوزاد در میان بستگانش باشد. هاشم به مسافرت خود ادامه داد و چون از شام بازگشت، با همسرش ازدواج کرد و او را به مکه برد. زمانی که هنگام ولادت فرزندش نزدیک شد، او را نزد کسانش برده خود رهسپار شام شد، و در غزه(30) درگذشت.
سلمی شیبه را برای او به دنیا آورد. هفت سال در مدینه ماند تا اینکه عمویش مطلب به مدینه آمد و او را با خود به مکه برد. پیش از ظهر به مکه رسیدند. مردم - که دسته دسته نشسته بودند - از او میپرسیدند: این کیست که پشت تو سوار است؟ مطلب - که او را در حالی که خورشید، چهرهاش را تغییر داده بود و لباسهای کهنهای به تن داشت، بر مرکب خود سوار کرده بود - در جواب میگفت: این غلام من است. او را به خانه خود آورد و برای او لباسی خرید و بدو پوشانید. شب هنگام او را با خود به مجلس فرزندان عبد مناف برد و به اطلاع آنان رسانید که (این نوجوان) برادرزادهاش میباشد. از آن پس هر گاه که در مکه از خانه بیرون میآمد او را به نام عبدالمطلب میخواندند، زیرا مطلب قبلاً گفته بود: او غلام من است. مطلب داراییهای پدر را به آگاهیش رساند و آنها را به او داد. سقایت و رفادت(31) به عبدالمطلب رسید و در میان اقوام خویش بزرگی و عظمت یافت. او بود که چاه زمزم را حفر کرد.
زمزم چاه اسماعیل بن ابراهیم علیهما السلام است که خداوند - تبارک و تعالی - از آن چاه به او نوشانده بود. جرهمیان زمانی که از مکه خارج شدند این چاه را پر کردند و دو آهوی کعبه و حجر الاسود را نیز در همانجا مدفون ساختند.(32) عبدالمطلب در خواب مأمور شد که آنجا را حفر کند و مکان آن نیز به او نشان داده شده بود که میان دو بت قریش به نامهای اساف(33) و نائله و میان سرگین و خون، کنار حفره کلاغ بزرگ(34)، نزدیک لانه مورچگان میباشد. روز بعد با تبر خویش همراه با فرزندش حارث - که تنها فرزندش بود - میان اساف و نائله را - آنجا که قریش برای بتهای خود قربانی میکردند - حفر کرد و مشاهده نمود که کلاغی زمین را سوراخ میکند. زمانی که حلقه چاه پدیدار گشت، تکبیر گفت. قریش دریافتند که او به مقصودش رسیده است. به سوی او آمده گفتند: این چاه به پدرمان اسماعیل متعلق است و ما در آن سهم داریم؛ ما را با خود شریک و سهیم بدار. گفت: این کار را نخواهم کرد. این امر به من اختصاص داده شده است. گفتند: تو را رها نمیکنیم مگر اینکه با تو بستیزیم. گفت: هر کس را که صلاح میدانید میان من و خودتان داور قرار دهید. گفتند: کاهنه بنی سعد بن هذیم را. او در مرزهای شام سکونت داشت.
عبدالمطلب و گروهی از (فرزندان) عبد مناف بر مرکب سوار شدند و از هر قبیلهای از قریش نیز یک نفر همراه آنان حرکت کرد: زمانی که به بیابانهای بین مرز شام و حجاز رسیدند، ذخیره آب عبدالمطلب و یارانش تمام شد و تشنگی بر آنان چیره گشت؛ به حدی که به مرگ یقین کردند. از قریشیانی که همراهشان بودند درخواست آب کردند. آنها از دادن آب امتناع ورزیدند. عبدالمطلب به یارانش گفت: نظر شما چیست؟ گفتند: تابع رأی و نظر شما هستیم، هر چه را که صلاح میدانی به ما دستور ده تا از آن اطاعت کنیم. گفت: رأی من آن است که هر کدامتان برای خود گودالی حفر کند و هر گاه کسی مرد، دیگران او را به خاک سپارند... تا نفر آخر، شخصی باشد که همگی را دفن کرده باشد؛ زیرا از دست رفتن یک نفر آسانتر (و قابل جبرانتر) از تباه شدن و نابودی یک گروه است. نظر او را پسندیده عمل نمودند. لحظاتی بعد عبدالمطلب رو به یارانش نموده گفت: به خدا سوگند خود را این چنین به دست مرگ سپردن و در جستجوی آب تلاش نکردن دلیل عجز است. تصمیم به کوچ گرفتند. قریشیان آنان را مینگریستند. عبدالمطلب بر مرکب خود سوار شد. زمانی که مرکب او از جای خود حرکت کرد، از زیر پای شترش چشمه آب زلال و گوارایی جوشید. تکبیر گفت و یارانش نیز به دنبال او تکبیر گفتند. از آن آب نوشیدند و مشکهای خود را نیز پر کردند. قریشیان گفتند: عبدالمطلب، به خدا سوگند که خداوند به سود تو بر ما داوری فرمود. به خدا قسم که دیگر هرگز در مورد زمزم با تو ستیز و عداوت و دشمنی نخواهیم کرد. کسی که در این بیابان تو را سیراب کرد، هم اوست که آب زمزم را در اختیار تو قرار داد. پس به سقایت خود بازگرد. جملگی برگشتند که دیگر نیازی به رفتن نزد آن کاهنه نبود. از آن پس چاه زمزم را بدو واگذاشتند.
پس از اینکه (عبدالمطلب) از کار کندن آن آسوده گردید، دو آهوی طلایی را که جرهمیان در آنجا مدفون کرده بودند پیدا نمود.(35) همچنین شمشیرها و سپرها و زرههایی را نیز آنجا پیدا کرد. قریشیان گفتند: ما در اینها با تو سهیم هستیم! گفت: نه، لیکن پیشنهاد منصفانهای دارم؛ درباره آنها قرعهکشی میکنیم. گفتند: چگونه قرعه بیندازیم؟ گفت: دو چوب قرعه برای کعبه و دو چوب قرعه برای خود و دو چوب قرعه برای من قرار دهید؛ هر کس قرعهاش به نام چیزی درآمد، آن را خواهد برد و کسی که قرعهاش بر چیزی اصابت نکرد چیزی به او تعلق نخواهد گرفت. گفتند: پیشنهاد نیکویی است. قرعه کشیدند. دو آهو نصیب کعبه شد و شمشیرها و زرهها و سپرها به نام عبدالمطلب درآمد. و قریشیان بیبهره ماندند. عبدالمطلب از شمشیرها برای کعبه دری ساخت و دو آهوی زرین را در آن قرار داد. این اولین بار بود که کعبه به طلا زینت داده میشد.(36) مردم و حاجیان به عنوان تبرک به زمزم روی آوردند و از دیگر چاهها روی برتافتند.
عبدالمطلب نخستین کسی بود که با وسمه(37) خضاب کرد. زیرا پیری زودرس به او روی آورده بود. زمانی که ماه رمضان میرسید به کوه حرا میرفت و در سراسر این ماه اطعام مساکین میکرد. او در سن یکصد و بیست سالگی وفات یافت.
عبدالمطلب پنج قانون در جاهلیت وضع کرد که خداوند تبارک و تعالی در اسلام آنها را به مورد اجرا درآورد:
زنان پدران را بر فرزندان حرام گردانید.
گنجی پیدا نمود و خمس آن را کنار گذاشت و صدقه داد.
وقتی که زمزم را حفر کرد آنرا سقایت حاجیان نامید.
دیه قتل را یکصد شتر قرار داد.
شوطهای طواف را که در نزد قریش معلوم نبود هفت مرتبه وضع کرد.
خداوند تمام این موارد را در اسلام به مورد اجرا درآورد. عبدالمطلب هرگز با پرتاب تیر چیزی را تقسیم نمیکرد(38) و بت نمیپرستید و هرگز از گوشتی که در پای بتها ذبح میشد، نمیخورد و همواره میفرمود: من بر دین پدرم ابراهیم هستم.(39)
احوال او و فرزندانش در ذکر سال وفاتش (سال هشتم زندگانی نبی اکرم صلی الله علیه و آله) خواهد آمد.