تربیت
Tarbiat.Org

توتیای دیدگان زندگانی خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

سرپیچی از فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله‏

در روایتی دیگر آمده:
چون پیامبر صلی الله علیه و آله نماز گزارد به خانه بازگشت و به غلامش - که ظاهراً ثوبان بوده است - فرمود: در خانه بنشین و از آمدن هیچیک از انصار جلوگیری مکن. در این هنگام بیهوش گردید.
انصار آمدند و بر در خانه آن حضرت چشم دوختند و به غلام گفتند: اجازه بده تا بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شویم. گفت: پیامبر بیهوش است و همسران آن حضرت در کنار ایشان هستند. انصار گریستند. از صدای گریه آنان رسول خدا صلی الله علیه و آله بیدار شد و فرمود: اینان چه کسانی هستند؟ گفتند: انصار. فرمود: از اهل بیتم چه کسی حضور دارد؟ گفتند: حضرت علی علیه السلام و عباس. آن دو را فرا خواند و در حالی که بر ایشان تکیه کرده بود، از خانه خارج شد و بر یکی از ستونهای مسجد - که از تنه درخت خرما بود - تکیه کرد. مردم گرد آمدند و حضرتش سخنانی ایراد فرمود:
...انه لم یمت نبی قط الا خلف ترکة و قد خلفت فیکم الثقلین: کتاب الله و اهل بیتی، فمن ضیعهم ضیعه الله. الا و ان الانصار کرشی و عیبتی التی اوی الیها و انی اوصیکم بتقوی الله و الاحسان الیهم فاقبلوا من محسنهم و تجاوزوا عن مسیئهم.
هر پیامبری که وفات کرد چیزی از خود به جا گذاشت و من نیز دو چیز گرانبها باقی می‏گذارم: کتاب خدا و اهل بیتم را. هر کس این دو را ضایع نماید خداوند او را ضایع و تباه می‏کند. آگاه باشید که انصار محرم اسرار و رازدار من‏اند و من شما را به پرهیزگاری و نیکی به آنان سفارش می‏کنم. به نیکوکاران آنها روی آورید و از بدکرداران آنان درگذرید..(552)
آنگاه اسامة بن زید را فرا خواند و فرمود: به امید خدا و به امید پیروزی و سلامت به همراه کسانی که تو را امیر آنان قرار دادم به جایی که فرمان داده‏ام برو. (آن حضرت او را به فرماندهی گروهی از مهاجرین و انصار - از جمله ابوبکر و عمر و گروهی از مهاجرین نخستین - تعیین و مأمور فرموده بود که به مؤته در سرزمین فلسطین برود). اسامة گفت: پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا، آیا اجازه می‏فرمایید چند روزی بمانم تا خداوند به شما عافیت بدهد؟ زیرا اگر در چنین حالتی شما را ترک کنم در دل خود نگرانی احساس می‏کنم. آن حضرت فرمود: اسامه! امر را اجرا کن زیرا جهاد در هیچ حالتی ساقط نمی‏شود.(553)
رسول خدا صلی الله علیه و آله آگاهی یافت که مردم از اسامة سرپیچی می‏کنند و بر او خرده می‏گیرند. فرمود: خبردار شدم که شما در کار اسامة و پدرش طعنه می‏زنید. به خدا سوگند که او شایسته فرماندهی است و پدرش نیز شایسته آن بود و او از محبوبترین افراد نزد من است. به شما سفارش می‏کنم با او نیکو باشید و این سخنان را که درباره او می‏گویید درباره پدرش نیز گفتید.
اسامه همان روز از مدینه خارج شد و در یک فرسخی با سپاه خود اردو زد. منادی حضرت رسول صلی الله علیه و آله ندا داد که هیچکس از کسانی که به آنها دستور داده شده، از سپاه او عقب نماند.
آنان چون بیماری حضرتش را دیدند سرپیچی کرده از رفتن خودداری نمودند. پیامبر صلی الله علیه و آله به شمشیردار خود قیس بن عبادة و نیز به حباب بن منذر دستور داد که با جماعتی از انصار به سپاه اسامه بپیوندند. آن دو این گروه را به سپاه رسانده به اسامه گفتند: رسول خدا صلی الله علیه و آله اجازه توقف نمی‏دهد؛ همین الان حرکت کن تا آن حضرت از آن آگاه گردد.
اسامه حرکت کرد و آن دو نزد حضرتش بازگشتند و خبر حرکت سپاه را دادند. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: حرکت نکرده‏اند.
حذیفه گوید: ابوبکر و عمر و ابوعبیده، با اسامه و یاران او خلوت کردند و گفتند: به کجا رویم و مدینه را تنها گذاریم؟ در حالی که بیشترین نیاز را بدان داریم و به بودن در آن! پرسید: مگر چه شده است؟ گفتند: مرگ پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک شده است. به خدا سوگند اگر مدینه را ترک کنیم مسائلی اتفاق خواهد افتاد که اصلاح آن امکان‏پذیر نیست. ما منتظر می‏مانیم تا ببینیم وضع آن حضرت چه می‏شود؟ سپس راه جنگ را در پیش می‏گیریم.
(حذیفه) می‏افزاید: قوم به اردوگاه اول بازگشتند و در آنجا اقامت گزیدند و فردی را برای آگاهی از وضع رسول خدا صلی الله علیه و آله به مدینه فرستادند. او نزد عایشه آمد و محرمانه از او جویای اخبار شد. عایشه گفت: نزد پدرم و عمر و دوستانشان برو و بگو: بیماری او شدت یافته است؛ هیچکدام از شما جایی نروید. من گاه به گاه اخبار را به شما خواهم رساند! بیماری حضرت شدت پیدا کرد. عایشه صهیب را فرا خواند و به او گفت: نزد ابوبکر می‏روی و می‏گویی: محمد صلی الله علیه و آله در وضع ناگواری می‏باشد که به بهبودی او امیدی نیست. هر چه زودتر تو به همراه عمر و ابوعبیده و هر کس که صلاح می‏دانید به مدینه بازگردید. این کار را محرمانه و شب هنگام انجام دهید
حذیفه می‏افزاید: خبر به آنان رسید. دست صهیب را گرفته او را نزد اسامه بردند و داستان را به او گفتند و اضافه کردند: چگونه می‏توانیم آن حضرت را به این حالت ببینیم؟! و اجازه رفتن به مدینه را از او گرفتند. او اجازه داد و گفت: مشروط بر آن که کسی از وارد شدنتان آگاه نگردد و پس از سلامتی حضرت به اردوگاه بازگردید. اگر حادثه موت پیش آمد ما را آگاه سازید تا در میان مردم باشیم.
عمر و ابوبکر و ابوعبیده شبانه وارد مدینه شدند. بیماری آن حضرت شدت پیدا کرده بود. برای چند لحظه به حال آمد و فرمود: امشب شر بزرگی به شهر ما وارد شده است. سؤال کردند: ای رسول خدا، کدام شر؟ فرمود: گروهی از افراد سپاه اسامه از دستور من سرپیچی کرده و بازگشته‏اند. آگاه باشید من در پیشگاه خدا از آنان بیزارم. وای بر شما! سپاه اسامه را تقویت کنید. این عبارت را چندین مرتبه تکرار فرمود.
حذیفه گوید: بلال - مؤذن رسول خدا صلی الله علیه و آله - در زمانهای نماز اذان می‏گفت. آن حضرت هر گاه قدرت بیرون آمدن داشت برای نماز می‏رفت و با مردم نماز می‏گذارد و هر گاه قدرت نداشت به علی بن ابیطالب علیه السلام دستور می‏داد تا با مردم نماز گزارد. حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و فضل بن عباس در مدت بیماری آن حضرت همواره در کنارشان بودند.
فردای روزی که آن گروه به مدینه آمدند، بلال اذان گفت و نزد آن حضرت آمد تا طبق معمول به ایشان اطلاع دهد. مشاهده کرد که بیماری شدت یافته است. اجازه ندادند به خدمت آن حضرت برود. عایشه به صهیب دستور داد تا نزد پدرش برود و بگوید: بیماری رسول خدا صلی الله علیه و آله شدت یافته است و آن حضرت قادر نیست به مسجد بیاید و علی بن ابی طالب علیه السلام نیز گرفتار پیامبر است و نمی‏تواند با مردم نماز بگزارد؛ پس به مسجد برو و با مردم نماز گزار که وضع گوارایی برای تو خواهد بود! و فردا تو را حجت است!
حذیفه گوید: مردم بی‏خبر در مسجد به انتظار پیامبر صلی الله علیه و آله یا علی علیه السلام بودند تا با ایشان طبق معمول نماز گزارند. ناگهان ابوبکر وارد مسجد شد و گفت: بیماری پیامبر شدت پیدا کرده و آن حضرت مرا فرمان داده است تا با شما نماز گزارم! مردی از اصحاب به او گفت: چگونه چنین چیزی برای تو ممکن است؟! تو در سپاه اسامه بودی. نه؛ به خدا سوگند گمان نمی‏کنم به دنبال تو فرستاده باشد و به تو دستور داده باشد که نماز گزاری.
آنگاه مردم بلال را خواندند. (بلال) گفت: خداوند شما را رحمت کند. صبر کنید تا از رسول خدا صلی الله علیه و آله در این مورد کسب تکلیف کنم. سپس به سرعت به در خانه حضرتش رفته آن را به شدت کوبید. رسول خدا صلی الله علیه و آله شنید و فرمود: این کوبیدن به شدت از چیست؟ ببینید چه کسی آن را می‏کوبد؟
(حذیفه) گوید: فضل بن عباس بیرون رفت و در را باز کرد؛ بلال را دید و پرسید: بلال، چه خبر شده است؟ گفت: ابوبکر داخل مسجد شده و در جایگاه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله قرار گرفته است و ادعا می‏کند آن حضرت او را به این کار مأمور نموده است. فضل گفت: مگر ابوبکر در سپاه اسامه نیست؟! سوگند به خدا این همان شر عظیمی است که دیشب به مدینه وارد شد؛ رسول خدا صلی الله علیه و آله ما را از آن باخبر کرده بود. فضل و بلال داخل خانه شدند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسید: چه خبر شده است؟ او ماجرا را برای آن حضرت بازگو کرد. فرمود: مرا بلند کنید. مرا بلند کنید. مرا به سوی مسجد ببرید. سوگند به کسی که جانم در دست اوست مصیبت و فتنه بزرگی بر اسلام نازل شده است.(554)
در روایت مفید و دیگران آمده است:
هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله به بلال اجازه ورود داد فرمود: من گرفتار بیماری هستم؛ کسی برای مردم نماز گزارد. عایشه گفت: به ابوبکر دستور دهید! و حفصه گفت: عمر را بخوانید و آن حضرت - پس از شنیدن سخنان آن دو و دیدن میل آنان به انتخاب پدرانشان علیرغم زنده بودن پیامبر خدا - فرمود:
اکففن فانکن صویحبات یوسف.
بس کنید؛ شما همانند آن زنانید که قصد فریب یوسف را داشتند.(555)
ابن ابی الحدید از شیخ خود یوسف بن اسماعیل لمعانی روایت کرده:
حضرت علی علیه السلام عایشه را متهم می‏داشت که او بلال را امر کرده بود تا ابوبکر را به خواندن نماز با مردم مأمور سازد؛ زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله - چنانکه روایت شده - فرموده بود: یکی از آنان نماز بخواند و فردی را تعیین نکرده بود. او گفت: ابوبکر را فرمان ده تا با مردم نماز گزارد.
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بیشتر اوقات این مطلب را در پنهانی با یاران خود تکرار می‏کرد و می‏گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله این سخن خود را (شما مانند زنانی هستید که قصد فریب یوسف را داشتند) جز به نشان ناراحتی و خشم از این کار نگفته است؛ زیرا عایشه و حفصه هر کدام سعی داشتند پدر خویش را برگزینند و آن حضرت، با خروج از خانه و دور کردن ابوبکر از محراب، کارشان را خنثی نمود.(556)
در معنای جمله رسول اکرم صلی الله علیه و آله انکن صویحبات یوسف گفته‏اند: همگی آنان اسیر عشق و محبت یوسف بودند و خواسته هر یک خواسته دیگری نیز بود. کار عایشه در مقدم نمودن پدرش برای نماز به انگیزه کسب افتخار و شرف برای خود و پدرش - و خوشنامی و افتخاری که از آن راه نصیب آن دو می‏شد - مانند کار آن زنان بود.
آنگاه رسول اکرم صلی الله علیه و آله در حالی که سرشان بسته بود و بر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و فضل بن عباس تکیه داده بودند و پاهایشان روی زمین کشیده می‏شد به مسجد درآمدند... ابوبکر در جایگاه آن حضرت ایستاده بود عمر و ابوعبیده و سالم و صهیب و دیگر کسانی که وارد مدینه شده بودند، اطراف او را گرفته بودند. اکثر مردم منتظر بلال بودند و نماز نمی‏گزاردند. آنگاه که مردم رسول خدا صلی الله علیه و آله را با چنان حالتی دیدند که داخل مسجد شد، متعجب شدند. آن حضرت پیش رفت و ابوبکر را از پشت کشید و او را از محراب دور کرد. او و یارانش خود را پشت آن حضرت پنهان کردند. مردم با حضرتش - که نشسته بود - نماز گزاردند. بلال نیز با صدای خویش تکبیرها را بازگو می‏کرد تا نماز ایشان به پایان رسید. سپس روی برگرداند؛ ابوبکر را ندید. فرمود:
ایها الناس! (أ) لا تعجبون من ابن ابی قحافة و اصحابه الذین انفذتهم و جعلتهم تحت یدی اسامة و امرتهم بالمسیر الی الوجه الذی وجهوا الیه؟! فخالفوا ذلک و رجعوا الی المدینة ابتغاء الفتنة، الا و ان الله قد ارکسهم فیها.
ای مردم! از کار پسر ابوقحافه و یاران او تعجب نمی‏کنید که آنها را تحت فرماندهی اسامه قرار دادم و با او روانه کردم و دستور دادم به مأموریتی که به آنها داده بودم بروند اما مرا مخالفت نموده به مدینه بازگشتند تا فتنه کنند؟! آگه باشید که خداوند آنان را در فتنه فرو برده است.
سپس فرمود: مرا بالای منبر برسانید و در حالی که بسیار خسته و ناتوان بود برخاست و در پایینترین پله منبر قرار گرفت و پس از درود و ستایش خداوند متعال فرمود:
ایها الناس! انه قد جاءنی من امر ربی ما الناس صائرون الیه و انی قد ترکتکم علی الحجة الواضحة لیلها کنهارها. فلا تختلفوا من بعدی کما اختلف من کان قبلکم من بنی اسرائیل.
ایها الناس! انی لا احل لکم الا ما احله القران، و لا احرم علیکم الا ما حرمه القران. و انی مخلف فیکم الثقلین ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا و لن تزلوا: کتاب الله و عترتی اهل بیتی، هما الخلیفتان فیکم و انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض، فأسألکم بماذا خلفتمونی فیهما و لیذادن یومئذ رجال عن حوضی کما تذاد الغریبة من الابل. فتقول رجال: انا فلان و انا فلان. فاقول: اما الاسماء فقد عرفت و لکنکم ارتددتم من بعدی، فسحقاً لکم!
ای مردم! فرمانی از پروردگارم - که بر همگان می‏رسد - بر من آمده است (و آن مرگ است). من حجت و دلیل آشکاری که مانند روز روشن است برای شما باقی گذاشتم. آنچنانکه پیشینیان شما از بنی اسرائیل اختلاف کردند دچار اختلاف نگردید. ای مردم! چیزهایی را برای شما حلال می‏کنم که قرآن حلال کرده و کارهایی را حرام می‏شمرم که قرآن حرام دانسته است. من دو چیز گرانبها در بین شما باقی می‏گذارم که تا زمانی که بدانها چنگ زنید، گمراه نمی‏شوید. آن دو، کتاب خدا و عترتم یعنی اهل بیتم علیهم السلام هستند؛ این دو از هم جدا نمی‏شوند تا اینکه در کنار حوض بر من وارد شوند از شما خواهم پرسید که در این دو چیز که باقی گذاشتم چگونه سخنانم را عمل نمودید؟ و (بدانید) در آن روز افراد زیادی را از حوض من دور خواهند کرد چندانکه شتر بیگانه را از میان شتران. کسانی می‏گویند: من فلان مرد هستم و من فلان کس. من می‏گویم: نامهای شما را می‏دانم ولی پس از من از دین برگشتید؛ پس خداوند شما را از رحمت خود دور کند.
سپس از منبر فرود آمد و به خانه مراجعت فرمود.(557)
شیخ مفید گوید:
آنگاه که به منزل مراجعت فرمود، ابوبکر و عمر و یارانش را فرا خواند و سپس فرمود: آیا به شما دستور ندادم که به سپاه اسامه بپیوندید؟ گفتند: آری ای رسول خدا. فرمود: چرا از دستورم سرپیچیدید؟ ابوبکر گفت: من رفتم و برای تجدید بیعت بازگشتم عمر گفت: ای رسول خدا من نرفتم؛ زیرا دوست نداشتم احوال شما را از دیگران جویا شوم
آنگاه رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: به سپاه اسامه بپیوندید؛ به سپاه اسامه بپیوندید. این سخن را سه بار تکرار فرمود. سپس از شدت ناراحتی و خستگی بیهوش شد. پس از چند لحظه با گریه همسران، فرزندان و زنان مسلمان و کسانی که حضور داشتند به هوش آمد. به آنان نگریست و فرمود:
ایتونی بدواة و کتف لأکتب لکم کتاباً لا تضلوا بعده ابدا.
دوات و استخوانی برای من بیاورید تا چیزی برایتان بنویسم که پس از آن گمراه نگردید.
سپس بیهوش شد. یکی از حاضران به دنبال دوات و استخوان شانه رفت. عمر گفت: بازگرد؛ او هذیان می‏گوید آن کس بازگشت!... آنانکه حاضر بودند از اینکه در آوردن دوات و استخوان کوتاهی کرده بودند پشیمان شده همدیگر را سرزنش نمودند و گفتند: انا لله و انا الیه راجعون. از مخالفت با رسول خدا صلی الله علیه و آله می‏ترسیم.
آن‏گاه پیامبر به هوش آمد. فردی گفت: ای رسول خدا، دوات و کتف بیاوریم؟ فرمود: آیا پس از سخنانی که گفتید؟ خیر! تنها شما را به اهل بیتم سفارش می‏کنم و چهره خود را از آنان برگرداند. برخاستند و رفتند.(558)