تربیت
Tarbiat.Org

توتیای دیدگان زندگانی خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

28 - فتح مکه که بزرگیش افزون باد

فتح مکه در ماه رمضان سال هشتم روی داد. قطب راوندی رحمه الله گوید:
روایت شده پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به همراه ده هزار نفر از مسلمانان جنگجو عازم مکه شدند.
مردم مکه تا زمانی که ایشان به عقبه رسیدند از این حرکت آگاهی نداشتند.
ابوسفیان و عکرمة بن ابی جهل جهت کسب خبر به عقبه آمدند و چون فزونی آتش را دیدند، به شگفت آمدند ولی نمی‏دانستند از کیست؟ عباس نیز از مکه خارج شده بود تا به مدینه برود و پیامبر صلی الله علیه و آله او را همراه خویش باز آورد. صحیح آن است که عباس از زمان جنگ بدر در مدینه بود.
هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله به نزدیک عقبه رسید، عباس بر استر ایشان سوار شد و به عقبه رفت تا شاید کسی از مردم مکه را بیابد و به وسیله او به مردم مکه اخطار نماید. در این هنگام گفتگوی ابوسفیان با عکرمه را شنید که می‏گفت: این آتش چیست؟ (عباس بر ابوسفیان بانگ زد. ابوسفیان گفت: عباس! این آتشها چیست؟ گفت: آتش سپاهیان رسول خدا صلی الله علیه و آله. ابوسفیان گفت: این محمد صلی الله علیه و آله است؟ )(546) عباس گفت: آری ای ابوسفیان! این پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است. ابوسفیان گفت: می‏گویی چه کنم؟ گفت: پشت سر من بر این استر سوار شو تا نزد آن حضرت رفته برای تو امان بگیرم. گفت: آیا به من امان خواهد داد؟! گفت: آری؛ من اگر چیزی از او بخواهم مرا رد نخواهد کرد.
ابوسفیان پشت سر عباس بر استر سوار گردید و عکرمه به مکه بازگشت. به خدمت آن حضرت که رسیدند عباس گفت: این ابوسفیان است که همراهم آمده؛ به خاطر من به او امان بده. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای ابوسفیان، اسلام بیاور؛ در امان خواهی بود. گفت: ای ابوالقاسم چه بزرگوار و شکیبا هستی! فرمود: اسلام بیاور؛ در امان خواهی بود. گفت: چه بزرگوار و شکیبایی! باز فرمود: اسلام بیاور؛ در امان خواهی بود. در اینجا عباس او را هشدار داد و گفت: هان! اگر برای مرتبه چهارم آن حضرت این مطلب را بگوید و اسلام نیاوری تو را خواهد کشت.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به عباس فرمود: او را به خیمه خود ببر. (خیمه عباس نزدیک خیمه آن حضرت بود.) هنگامی که ابوسفیان در چادر عباس فرود آمد از کرده خود پشیمان شده گفت: چه کسی با خود چنین کاری کرده است که من کردم؟ خود آمدم و با دست خویش تسلیم شدم. اگر به مکه رفته بودم و هم پیمان‏ها و دیگران را جمع می‏کردم شاید می‏توانستم محمد را شکست دهم. ناگهان رسول خدا صلی الله علیه و آله از خیمه خویش ندا داد: و خداوند تو را رسوا کرد.
عباس نزد آن حضرت آمد و گفت: ای رسول خدا، ابوسفیان می‏خواهد با شما ملاقات کند. چون ابوسفیان بر آن حضرت وارد شد حضرت فرمود: آیا وقت آن نرسیده که اسلام بیاوری؟ عباس به او گفت: اسلام بیاور وگرنه تو را خواهد کشت. ابوسفیان گفت: گواهی می‏دهم جز الله خدایی نیست و تو فرستاده او هستی. رسول خدا صلی الله علیه و آله خندید و فرمود: او را نزد خود بازگردان.
عباس گفت: ابوسفیان سرافرازی را دوست دارد؛ او را امتیاز دهید. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس وارد خانه او شود در امان است و نیز هر که سلاح خود بیفکند. وقتی نماز صبح را با مردم گزارد، فرمود: او را بر بلندی عقبه بنشان تا سپاه خدا را ببیند و آنان نیز او را ببینند. پس چون از برابر آنها گذشت، گفت: برادرزاده‏ات پادشاهی بزرگی دارد! عباس گفت: ابوسفیان، این پیامبر است (نه؛ پادشاهی)! گفت: آری. رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: به سوی مکه برو و امان را به آنها بگو. چون وارد مکه شد، هند بانگ زد: این پیر گمراه را بکشید.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به هنگام ظهر وارد مکه شد و به بلال دستور داد که اذان بگوید. بلال بالای کعبه رفت و اذان گفت. در این هنگام تمامی بتهای مکه بر زمین افتادند. چون اشراف و بزرگان قریش صدای اذان را شنیدند، بعضی از آنها با خود گفتند: در زمین فرو رفتن بهتر از شنیدن این اذان است. بعضی دیگر گفتند: سپاس خدای را که پدرم زنده نماند تا شاهد چنین روزی باشد.
آنگاه پیامبر می‏فرمود: فلانی، تو در دلت چنین گفتی و (به دیگری می‏فرمود:) تو با خودت چنان اندیشیدی. ابوسفیان گفت: شما می‏دانید که من چیزی نگفتم. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خداوندا قومم را هدایت کن که نادانند.(547)