تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

جوان و صلوات‏

سفیان ثوری گفت: سالی به حج می‏رفتم، چون به مدینه رسیدم و به نزد قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتم. جوانی را دیدم که آثار صلاح در او پیدا بود و جز صلوات چیزی بر زبانش جاری نبود.
خواستم با او صحبت گویم. ازدحام زایرین مانع شد. چون به مکه رسیدم، او را در طواف دیدم و بر زبانش فقط صلوات جاری بود! خواستم علت را بپرسم که طواف کنندگان حایل شدند و او را ندیدم تا روز عرفه در عرفات دیدم. باز بر زبانش فقط صلوات جاری بود.
نزدش رفتم و گفتم: این جا جای استغفار و مناجات و طلب حاجت است، تو در مدینه و مکه و این جا مشغول فرستادن صلوات هستی، علت چیست؟
جوان گفت: من و پدرم سال گذشته عازم حج شدیم که وسط راه در فلان جا، پدرم بیمار شد. پس مکانی را کرایه کردم و پدرم را در آن جا، جا دادم و خودم بالای سرش به پرستاری مشغول شدم. ناگاه موکل مرگ در رسید، و پدرم در سکرات مرگ افتاد و روی سفید او به سیاهی تبدیل گشت و ناراحت شدم و گفتم: اگر مردم این جا صورت پدرم را ببینند، می‏گویند او بسیار معصیت کار بود که این چنین شد.
گریه کردم و به خواب رفتم. شخصی زیباروی و خوشبو را دیدم که مانند او ندیده بودم. پس بر بالین جسد پدرم آمد، دست مبارک بر صورتش کشید و چهره‏اش روشن و سفید شد.
من متحیر شدم که او کیست؟ از این رو پرسیدم: شما چه کسی هستید که این قدرت را دارید؟ فرمود: من محمد بن عبدالله، پیامبر شما هستم؛ پدرت گناهکار بود، چون بر من صلوات می‏فرستاد، در این موقع مرگ از من استغاثه نمود و من الان به فریادش رسیدم.
من از خواب بیدار شدم، دیدم روی پدرم مانند ماه شب چهارده شده است. دانستم اثر صلوات چه قدر کارساز است، بنابراین تصمیم گرفتم همیشه صلوات بفرستم.(1963)