شخصی در مجلسی مشغول سحر و جادو بود، فرزند شیخ رجبعلی خیاط که در آن مجلس حضور داشت نقل میکند که: من جلوی کار او را گرفتم، جادوگر هرچه کرد، نتوانست کاری انجام دهد، سرانجام متوجه شد که من مانع کار او هستم و با التماس از من خواست که: نان مرا نبر! سپس قالیچهای گران بها به من هدیه داد. قالیچه را به خانه بردم، هنگامی که پدرم آن را دید فرمود: این قالیچه را چه کسی به تو داده است که از آن دود و آتش بیرون میآید؟! زود آن را به صاحبش برگردان!(1559).