پهلوانی از بیابان میگذشت، خرسی را دید که در تلهای گرفتار شده بود. پهلوان خرس را نجات داد. خرس نیز با او دوست شد و پس از آن، همه جا همراه او بود. روزی حکیمی به پهلوان گفت: خرس یک حیوان نااهل است. دوستی با نااهلان نیز روانیست. به دوستی خرس دل مبند. پهلوان سخن حکیم را گوش نکرد. تا آن که روزی خرس و پهلوان در گوشهای خوابیده بودند. از قضا مگسی به سراغ خرس آمد. خرس هر چه با دستش آن مگس را رد میکرد، باز مگس میآمد و او را آزار میداد. سرانجام خرس برخاست و رفت از کنار کوه، سنگی بزرگ برداشت و آورد. چون دید آن مگس روی صورت پهلوان نشسته است، آن سنگ بزرگ را با خشم روی آن مگس انداخت تا او را بکشد؛ در نتیجه سر پهلوان، زیر آن سنگ بزرگ کوفته شد و او جان داد. این بود نتیجه دوستی با خرس که به دوستی خاله خرسه معروف است.(1628)