تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

عهد و پیمان با خدا

روزی مردی بالای درخت چنار رفت. چون به شاخه آخر رسید، باد تندی وزیدن گرفت. مرد به وحشت افتاد و سر به آسمان برداشت که: پروردگارا! اگر من به سلامت از این درخت پایین آیم، تمام گوسفندانم را نذر تو می‏کنم. لحظاتی بعد دید که مثل اینکه هوا آرامتر شد. با خود گفت: بهتر است پایین بروم. نمی‏دانستم که این گونه می‏شود! از درخت پایین آمد و گفت: خدایا! پشم گوسفندانم را می‏دهم. باز هم هوا بهتر شد. با خود گفت: خدایا کشک آنها را می‏دهم که باز هم هوا آرام شد. وقتی شخص به سلامت رسید همراه گوسفندان شد و گفت: آهان! خب دیگر به سلامت رسیدم. خدایا! حال من چیزی گفتم شوخی کردم، شما جدی نگیر! خدایا! کشک چه، پشم چه؟(2107)