گویند مرد مسگری شبی در خواب مخزن آبی دید که بر روی آن سوراخهایی نصب شده و از آنها قطرات آب جاری بود. مرد مسگر پرسید: این سوراخها چیست؟ گفتند: سوراخهای ارزاق خلایق است. گفت: سوراخ رزق من کدام است؟ نشانش دادند سوراخی دید که آب از آن بسیار اندک و قطره قطره میچکید. مرد مسگر که چنین دید سراسیمه از خواب پرید و از آن به بعد در موقع کار پیوسته میگفت: بکوب بکوب همان است که دیدی! یعنی هر چه تلاش کنی، رزقت همان است که مقدر است.
اتفاقاً حاکم شبها با لباس درویشی در شهر گردش میکرد تا از حال و روز مردم شهر مطلع گردد و چون آن شب گذار حاکم به دکان مرد مسگر افتاد و زمزمه او را شنید وارد دکانش شد و سر صحبت را با او باز کرد و از حال و روزش پرسید. مرد مسگر گفت: زندگیام به سختی میگذرد و وضعیت خوبی ندارم. حاکم پرسید: این که هنگام کار زمزمه میکنی، چه معنی میدهد؟ مرد مسگر داستان خوابی را که دیده بود، مفصلا شرح داد و گفت: از آن شب به بعد متوجه شدهام که حرص زیاد زدن بیفایده است و وضع زندگیام از این بهتر نخواهد شد. حاکم پس از آن که با مرد مسگر ساعتی گفتگو کرد از او خداحافظی کرد و رفت و با خود گفت: باید کاری کنم که این مرد از این همه رنج و زحمت خلاصی یابد. روز بعد حاکم دستور داد مرغ چاقی را پخته و شکمش را پر از سکه و طلا کردند و با دیس چلویی به دکان مرد مسگر بردند و به او دادند. مرد مسگر چون مطمئن شد که غذا مال اوست به پستو رفت و پس از شستن دست و روی خود خواست مشغول خوردن شود که با خود گفت: من تا به حال کمتر این گونه غذاها را خوردهام، پس بهتر است آن را برای تاجری که به تازگی وارد شهر شده ببرم و بدین سبب با او آشنا شوم. شاید آشنایی با او باعث گشایش در کسب و کارم گردد. در پی این تصمیم مرد مسگر ظرف غذا را برداشت و یک راست به خانه مرد بازرگان رفت و پس از معرفی خود ظرف غذا را به او داد و گفت فردا برای گرفتن ظرف خدمت میرسم. بازرگان از او تشکر کرد و غذا را گرفت و پس از رفتن مرد مسگر مشغول خوردن شد که ناگهان متوجه سکههای طلا شده آنها را برداشت و در کیسهای پنهان کرد و برای همیشه از آن شهر رفت. روز بعد مرد مسگر برای گرفتن ظروف غذا به خانه مرد بازرگان رفت و دانست که بازرگان از شهر رفته است. بسیار ناراحت شد و با افسردگی به سر کار خود برگشت و مشغول کار شد و باز در ضمن کار همان آهنگ را زمزمه میکرد. شب بعد دوباره حاکم با لباس درویشی به بازار آمد و به سراغ مرد مسگر رفت و با تعجب بسیار دید که مرد مسگر باز همان آهنگ را زمزمه میکند. حاکم پیش رفت و به مرد مسگر سلام داد و گفت: دیشب دیدم که ظرف غذایی برایت آورده بودند، آن را نوش جان کردی؟ مرد مسگر گفت: غذا را برای آشنایی بیشتر با تاجری به خانه او بردم و به او دادم به امید آن که با او دوست شوم و از این طریق کسب و کارم رونق بیشتری بگیرد. اما از بخت بد روز بعد که برای گرفتن ظرف غذا به خانه مرد تاجر رفتم، همسایگانش گفتند: بازرگان گفت برای همیشه از این شهر میروم زیرا چنان سودی بردهام که میتوانم تا آخر عمر در آسایش و رفاه به سر برم. حاکم که چنین شنید دانست که آنچه مقدر باشد به آدمی میرسد و کسی قدرت تغییر دادن آن را ندارد.
آنچه نصیب است نه کم میدهند و ر نستانی به ستم میدهند
پس حاکم رو به مرد مسگر کرد و گفت: حالا که چنین است بکوب بکوب همان است که دیدی!(1707).