امام هفتم معروف به باب الحوائج است.
ولادت شریفش در هفتم ماه صفر سال 128 قمری در ابواء - محلی است بین مکه و مدینه - واقع شد. نام مبارکش موسی و کنیهاش ابوالحسن و لقب معروفش کاظم میباشد.
پدر بزرگوارش امام جعفر صادق (علیه السلام) و مادرش حمیده خاتون از اهالی اندلس یا بربر میباشد.
امام هفتم در سن 25 سالگی بعد از شهادت پدر بزرگوارش در سال 148، به امامت رسید و حدود 35 سال امامت را به عهده داشت. هارون الرشید به عللی حضرت را از مدینه دستگیر و مدتی در بصره زندانی کرد و سپس به زندان بغداد انتقالش دادند و در این مدت در معرض شکنجههای مختلف جسمی و روحی و فکری بود و بالاخره به دستور هارون الرشید با همفکری یحیی برمکی توسط سندی بن شاهک و بوسیله زهر در زندان مسموم و زیر غل و زنجیر به شهادت رسید و شهادت آن معصوم بنا بر مشهود 25 رجب سال 183 قمری واقع شد و در کاظمین مدفون گردید. عمر شریفش را 55 سال گفتهاند.
تاریخ نویسان تعداد فرزندان آن حضرت را مختلف نقل کردهاند و از 37 الی 60 فرزند پسر و دختر گفتهاند.
[85]
خسته و خاموش در کنج قفس افتادهام آن قدر نالیدهام تا از نفس افتادهام
آقا موسی بن جعفر (علیه السلام) را از مدینه بیرون آوردند. ام حمیده یکی از عیالات حضرت است. میگوید: آقا امانتهایی به من داد و فرمود این امانتها را نگهداری کن! هر موقعی که دیدی، یکی از فرزندان من آمد و این امانتها را از تو خواست، بدان که او همان امام بعد از من است و من هم از دنیا رفتم.
به من و شما بگویند پنج روز در خانهات بمان، همه وسیله زندگیت را هم فراهم میکنیم، اما حق نداری از در خانه بیرون بیایی، ببین این محدودیت چه بر سر انسان میآورد.
اما هفت سال ایامه مثل لیالی مظلمه! این شاعر عرب میگوید: یک جایی آقایت را جا داده بودند، که معلوم نبود شب چه موقعی است؛ روز هم معلوم نبود چه موقعی است. از آن موقعی که آقا را بردند، امام رضا (علیه السلام) در یک مکان معینی شبها استراحت میکرد، باز هم دل خاندان موسی بن جعفر (علیه السلام) به این خوش بود که اگر آقایشان را بردهاند، سرپرست دارند، امام رضا (علیه السلام) و دیگران هستند.
بود و بود تا دیشب هر چه نشستند دیدند دیگر امام رضا (علیه السلام) نیامد.
خاندانی که مسافر به سفر دارد، کوچکترین خبری، کوچکترین حادثهای، برایشان خیلی گران تمام میشود.
امروز صبح بود، یک وقت دید آقا امام رضا (علیه السلام) دارد میآید، اما اشک میریزد، مستقیم آمد نزد ام حمیده صدا زد: ام حمیده! امانتهای پدرم را به من بده. صدای آن بی بی بلند شد که وا اماما! یا سیدا! یا شهیدا!
گفتند: قضیه چیست؟ همین که من (گوینده) عرض کردم بی بی عرض کرد و گفت: فقط من میدانستم و خدا میدانست و آقا، ولی الان معلوم شد، آقایمان را در بغداد شهید کردهاند. امام رضا (علیه السلام) شروع کرد به گریه کردن، خاندان موسی بن جعفر (علیه السلام) شروع کردند به گریه کردن.
باز هم سرپرستی مثل امام رضا (علیه السلام) هست، اما قربان آن عزیزانی که خبر آقایشان را نزدیک غروب آفتاب روز عاشورا برایشان آوردند برزن من الخدور ناشرات الشعور(2840) این زن و بچهها همه منتظر بودند، یک وقت دیدند اسب ابا عبدالله... - ای مظلوم حسین! -
پرده گیان حرم ناله کنان موی کنان زخیمه بیرون شدند بر سر و سینه زنان
همه آمدند سیلی به صورت میزنند علی الخدود لاطمات الوجوه... و بعد العز مذللات همه آمدند بالای تل زینبیه - یاالله! - والشمر جالس علی صدره یک وقت دیدند شمر روی سنه ابا عبدالله نشسته - ای حسین! -
آمده از خیمه گه خواهر غم دیدهاش دید که شمر از قفا نشسته بر سینهاش
گفت بده مهلتی تا برسم بر سرش برادرم تشنه است مبرسر از پیکرش(2841)
[86]
السلام علی المعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر، ذی الساق المرضوض بحلق القیود، و الجنازه المنادی علیها بذل الاستحفاف، و الوارد علی جده المصطفی و أبیه المرتضی و امه سیده النساء، بارث مغصوب وولاء مسلوب، و أمر مغلوب، و دم مطلوب و سم مشروب(2842)
عدهای رفته بودند، بلکه خدمت آقا امام موسی کاظم (علیه السلام) برسند، پشت در زندان جمع شدند. گفتند: چگونه میتوانیم آقایمان را زیارت کنیم؟ یک وقت دیدند در زندان باز شد و چهار نفر یک بدنی را از زندان بیرون میآورند کالعرش حمل فوق اربع حامل نور الاله راه ذوالابصار ایامه مثل لیالی مظلمه و نجومه دمع کعین جاری؛ بی بی جان، حضرت معصومه! به خاطر شما امشب به یاد پدر بزرگوارت هستیم. نبودی ببینی. دختر به بابا خیلی علاقه دارد، اگر هم بودی نمیتوانستی ببینی. اما قربان آن عزیز کردهای که آمد کنار بدن پدر بزرگوارش، همانطور که حضرت زینب کبری (علیها السلام) کنار بدن امام حسین (علیه السلام) دارد: فحالت بینها بی بی خم میشود تا این ناز دانه بدن خونین پدر را نبیند. صدا زد: عمتی هذانعش من؟ عمه جان! این بدن مال کیه؟ فرمود: نعش أبیک الحسین وقعت علیه - به یاد همه علما و شهدا و محبین اهل بیت (علیهم السلام) - مگر برای بچه جدا کردن چند نفر لازم بود - یا ابا عبدالله! - از میان آن جمعیت بی رحم چند نفر آمدند، چنان با شلاق و تازیانه... - حسین جان! مظلوم آقا! - حتی جروها عن جسد ابیها(2843)
مزنیدم که در این دشت مرا کاری هست گل اگر نیست ولی صفحه گلزاری هست
ساربانا مزنید این همه آوای رحیل آخر این قافله را قافله سالاری هست
گریه من به سر نعش پدر بیجا نیست بلبل آنجا که بود گرمی بازاری هست
ای پدر هیچ ندانی که در این انجمنت بال و پر سوختهای، مرغ گرفتاری هست(2844)
[87]
ان شاء الله کنار حرمش بخوانیم السلام علی المعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر، ذی الساق المرضوض بحلق القیود
اگر امشب شب شهادت آقا نبود معنا نمیکردم، (مطموره یا مطمیره) یک سیاه چالهایی میان زندانهابود (و ظلم المطامیر ذی الساق المرضوض) ساقهای پای نازنینش شکسته شده بود!
ای مظلوم! آقا جان! ایامه مثل لیالی مظلمه؛ بی بی جان! حضرت معصومه (علیها السلام) آقایت را در مکانی جا داده بودند که شب و روزش یکسان بود.
یک عده به بغداد رفته بودند بلکه بتوانند خدمت آقا برسند. فردا صبح جلوی در زندان جمع شدند. خدایا! چطور میتوانیم آقایمان را ببینیم؟ گفتند: نزدیک است که آقایتان را ببینید. یک وقت دیدند چهار نفر یک بدن را از زندان بیرون میآورند. خدایا! این بدن مال کیست؟ با این حال که میبردند صدایشان بلند شد: هذا امام الرافضه، فاعرفوه(2845) این بدن امام شیعیان، موسی بن جعفر (علیه السلام) است.
یا حضرت معصومه سرت باد سلامت دیدار تو افتاد به فردای قیامت
یا باب الحوائج الی الله! آقا جان! باز هم عاقبت بدن مطهر شما را با کفنی که همه قرآن بر رویش نوشته شده بود(2846) کفن کردند و دفن کردند. اما بمیرم برای جد مظلومت امام حسین (علیه السلام) که امام رضا (علیه السلام) به یکی از اصحابش فرمود: یا بن شبیب! کنت باکیا لشیء فابک علی جدی الحسین (علیه السلام)(2847) هر وقت خواستی در این دنیا گریه کنی، اول برای جدم حسین (علیه السلام) گریه کن!
اخی بلغ المختار مناسلاما و قل زینب اذت تساق بذله
برادر جان! سلام ما را به جدمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برسان و بگو: (یا رسول الله! خبر از بچههایت داری؟ زینب (علیها السلام) اسیر شده است). ای مظلوم ابا عبدالله!(2848)
[88]
موسی ابن جعفر (علیه السلام) در گودالی زندان بود و زندانی که در گودال باشد اگر منطقه مرطوب نباشد ممکن است آن گودال بی رطوبت و خشک باشد. مثل زیر زمین در قم. اما بغداد، آن شط عجیب از آنجا عبور میکند که مانند یک دریاست. فشار آب تمام آن منطقه را مرطوب کرده است و لذا اگر بخواهند یک زیر زمین حفر کنند ولو این زیر زمین دو و نیم متر عمق داشته باشد یا اصلا آن زیر زمین پر از آب میشود یا اگر آب نیاید و یک مقدار دورتر باشد قطعا مرطوب است.
مسلم است حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) در یک جایی در بغداد زندان بوده است. هوای آزاد نداشت آفتاب هم نمیتابید آن قدر تاریک بود بطوری که روز از شب تمیز داده نمیشد. علاوه بر تاریک بودن مرطوب هم بود. حضرت، یک مشت استخوان شده بود، موسی بن جعفر (علیه السلام) در گوشه زندان میگفت: پروردگارا! آرزو داشتم یک نقطه خلوتی داشته باشم که تو را عبادت کنم و اینک به آن نقطه خلوت رسیدم یحیی برمکی از طرف هارون آمد به موسی بن جعفر (علیه السلام) بگوید: آقا! اقرار کن که بد کردی هارون آزادت میکند وقتی به حضرت گفت، حضرت در جواب فرمود: عمر من هم سپری شده است؛ چیزی از زندگانی من باقی نمانده است. یعنی یک عبارتی فرمود که شاعر آن را به صورت شعر در آورد.
کلما مر من جلالک یوما مر فی السجن من عذابی یوما(2849)
میگوید: هارون! هر روزی که آفتاب به کاخ مجلل تو طلوع میکند، یک روز از عمر من و زندان من میگذرد. یعنی عمر من و عمر تو هر دو تمام است. امیدوارم در پیشگاه الهی حق من از تو گرفته شود(2850).
[89]
این کلمه در زیارتنامه حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) وارد است که: والمعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر(2851) یک ظلمتی است که مطموره است. مطموره گودال نمور و نمناک را میگویند. زمین بغداد را اگر دو متر حفر کنی به آب میرسی، بدلیل آن شط بزرگ که در آنجاست. بنابراین همین قدر که یک کسی در داخل زیر زمین دو پلهای هم که زندانی باشد آنجا مطموره است، خیس است. آن وقت آقا در یک جایی زندانی بود که هم تاریک بود و هم مرطوب. غل و زنجیر هم داشت فلذا معذب بود، خیلی هم معذب بود.
پناه به خدا! این قدر آزرده شده بود که مثل علی بن ابی طالب (علیه السلام) در اواخر عمرش میفرمود: اللهم انی مللتهم و ملونی؛(2852) خدایا! من از مردم ملول شدم و مردم از من ملول شدند، سیر شدند. مردم از من سیر شدند؛ مرا از این مردم بگیر. موسی بن جعفر (علیه السلام) آرزوی مرگ داشت؛ یک وقت دیدند چهار نفر جنازهای را با یک وضع خلاف ادب و خلاف احترام آوردند و بعد مردم دانستند این بدن مقدس موسی بن جعفر (علیه السلام) است.(2853)
[90]
هارون برای حج به حجاز رفت و وارد مدینه شد و کنار قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و گفت: (ای رسول خدا! من از پیشگاه تو معذرت میخواهم از تصمیمی که دارم، میخواهم موسی بن جعفر (علیه السلام) را زندانی کنم، زیرا او با برنامه خود میخواهد در میان امت تو اختلاف اندازی کند و خون مسلمین را بریزد).
سپس هارون فرمان داد، آن حضرت را در مسجد النبی که مشغول نماز بود، دستگیر کردند و نزد هارون آوردند، هارون دستور داد دو محمل تشکیل دادند و بر هر کدام مأمورین بسیار گماشت، و امام کاظم (علیه السلام) را در یکی از آنها قرار داد و وانمود کرد که یکی از آنها به سوی بصره میرود و دیگری از راه کوفه (به سوی بغداد) حرکت میکند تا مردم نفهمند که آن امام بزرگوار در میان کدام یک از این دو کاروان است.
امام در میان کاروان بصره بود، آن بزرگوار را به بصره آوردند و به عیسی بن جعفر بن منصور دوانیقی که در آن عصر حاکم بصره بود، سپردند، امام یک سال در حبس او بود(2854).
سرانجام هارون به تنگ آمد، او میدید روز به روز بر عظمت امام کاظم (علیه السلام) افزوده میشود و شیعیان بسیاری از او پیروی میکنند و به امامت او اعتقاد دارند، احساس خطر کرد و تصمیم گرفت تا آن حضرت را مسموم کند.
مقداری خرما، طلبید، چند عدد از آن را خورد، سپس یک کاسه طلبید و بیست عدد خرما در آن نهاد، و سوزنی با نخ آماده کرد و آن نخ را به زهر میآلود و آن سوزن را با نخاش داخل خرماها میکرد، بهاین ترتیب خرماها زهر آلود نمود، آن گاه آن کاسه را به خادم داد و گفت: این خرما را نزد موسی بن جعفر (علیه السلام) ببر و بگو امیرمؤمنان (هارون) از این خرما خورده و این مقدار را برای شما فرستاده و شما را به حقاش سوگند میدهند که همه این خرماها را بخورید، که از دستچین خود من است و به هیچ کس از آن ندادهام و فقط آن را برای تو بر گزیدهام).
خادم خرما را به زندان نزد امام کاظم (علیه السلام) آورد و پیام هارون را به آن حضرت ابلاغ کرد، و آن حضرت خلالی طلبی و از آن خرما مقداری خورد...(2855).
[91]
روایت شده، در ساعات آخر عمر امام کاظم (علیه السلام) پزشکی به بالین امام (علیه السلام) آوردند، پزشک به آن حضرت گفت: (حال شما چطور است؟) حضرت توجهی به او نکرد، چون او زیاد اصرار کرد، حضرت زردی کف دستش را به او نشان داد (که نشانه مسمومیت آن حضرت بوسیله زهر بود) فرمود: بیماری من این است.
پزشک نزد مأمورین بازگشت و گفت: سوگند به خدا او (امام) از شما نسبت به زهری که به او دادهاید آگاهتر است، پس از آن، آن حضرت از دنیا رفت.
راوی گوید: پس از آن، جنازه آن مظلوم غریب را روی تابوت نهاده و از زندان بیرون آوردند، شخصی پیشاپیش جنازه فریاد میزد:
هذا امام الرفضه فاعرفوه! این پیشوای رافضیان است او را بشناسید.
جنازه را به بازار بردند و در آن جا به زمین گذاردند، و اعلام کردند که این موسی بن جعفر (علیه السلام) است که به مرگ خدایی از دنیا رفته است بیایید و بر او نظر کنید، مردم میآمدند و جنازه را میدیدند...(2856).
[92]
سندی بن شاهک دستور داد جنازه را روی جسر (پل) بغداد گذاشتند و به مردم اعلام کرد که موسی بن جعفر (علیه السلام) به مرگ خدایی از دنیا رفته است، مردم بر آن حضرت نگاه میکردند و اثر جراحت در او نمیدیدند، روایت شده یکی از مخلصین از شیعه در آن هنگام کنار جنازه آمد و شنید میگویند: موسی بن جعفر (علیه السلام) کشته نشده بلکه به مرگ خدایی از دنیا رفته است، به حاضران گفت: من این موضوع را از خود امام کاظم (علیه السلام) میپرسم، گفتند: او از دنیا رفته، چگونه تو را از حال خود آگاه سازد؟ او نزدیک جنازه آمد و گفت: (ای فرزند پیغمبر، تو راستگو و پدرت راستگو است، به ما خبر بده آیا تو را کشتهاند یا خود از دنیا رفتهای؟)
امام لب به سخن گشود و سه بار فرمود: قتلا قتلا قتلا؛ مرا کشتهاند(2857).
[93]
عاشقان اهل بیت، سه تا بدن سه روز روی زمین بود، قربان این سه بدن مطهر، یکی بدن مطهر جوادالائمه بود اما کبوترها آمدند بال به بال یکدیگر دادند نازنین بدن امام جواد را سایه انداختند، یکی بدن مطهر موسی بن جعفر بود، سه روز روی زمین بود اما سایبان دارد بعد سه روز کفن قیمتی بر بدن آقا کردند، با چه عزت و جلالی بدن تشییع کردند (رحمت خدا بر این نالهها و زمزمهها)
اما قربانی آن بدنی که سه روز برهنه روی زمین گرم کربلا، وقتی امام سجاد آمد فرمود: بنی اسد بروید بوریا بیاورید بدن پاره پاره بابا را میان بوریا پیچید سرازیر قبر کرد بعد لبها را گذاشت بر آن رگهای بریده، همه صدا بزنیم حسین.(2858)