یکی از علمای وارسته، کلاس درس داشت و از میان شاگردانش به نوجوانی بیشتر احترام میگذاشت. روزی یکی از شاگردان از عالم پرسید: چرا بیدلیل، این نوجوان را آن همه احترام میکنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند. آن مرغها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردی داد و گفت: هر یک از شما مرغ خود را در جایی که کسی نبیند ذبح کند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتی هر یک از آنها مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آوردند، اما نوجوان مرغ را زنده آورد. عالم به او گفت: چرا مرغ را ذبح نکردهای؟ او در پاسخ گفت: شما فرمودید مرغ را در جایی ذبح کنید که کسی نبیند؟ من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا میبیند. شاگردان به تیزنگری و توجه عمیق آن شاگرد برگیزده پی بردند، او را تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آنقدر به او احترام میگذارد.(749)