تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

نتیجه حرص و طمع‏

حضرت عیسی (علیه السلام) به همراهی مردی سیاحت می‏کرد، پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده‏ای رسیدند. عیسی (علیه السلام) به آن مرد گفت: برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت و سه عدد نان تهیه کرد و بازگشت، اما مقداری صبر کرد تا نماز حضرت عیسی (علیه السلام) پایان پذیرد. چون نماز طول کشید یک دانه نان را خورد. حضرت عیسی (علیه السلام) سؤال کرد نان سه عدد بوده؟ گفت: نه! همین دو عدد بوده است. مقداری بعد از غذا راه پیمودند و به دسته آهوئی برخوردند، عیسی (علیه السلام) یکی از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح کرده و خوردند. بعد از خوردن، عیسی (علیه السلام) فرمود: به اذن خدا ای آهو حرکت کن! آهو زنده شد و حرکت کرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت. عیسی (علیه السلام) فرمود: تو را سوگند می‏دهم به حق آن کسی که این نشانه قدرت را برای تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد: گفت: دو عدد بیشتر نبوده است! دو مرتبه راه افتادند و نزدیک دهکده بزرگی رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود برخورد کردند. آن مرد گفت: اینجا ثروت زیادی است! حضرت فرمود: آری! یک خشت از تو، یکی از من، خشت سوم را به کسی می‏دهم که نان سوم را برداشته است. آن مرد حریص گفت: من نان سوم را خوردم. عیسی (علیه السلام) از او جدا گردید و فرمود: سه خشت طلا مال تو باشد و رفت.
آن مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آن‏ها بود که سه نفر از آنجا عبور نمودند و او را با خشت طلا دیدند. همسفر عیسی (علیه السلام) را کشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای نان آوردن رفت با خود گفت: نانها را مسموم می‏کنم، تا آن دو نفر پس از خوردن بمیرند و طلاها را تصاحب کنم. آن دو نفر هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشت بکشند و خشت طلا را بین خود تقسیم کنند. هنگامیکه نان را آورد آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن نانها مشغول شدند. چیزی نگذشت که آنها بر اثر مسموم شدن مردند.
حضرت عیسی (علیه السلام) در مراجعت، چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده دید و فرمود: هکذا تفعل الدنیا بأهلها؛ این طور دنیا با اهلش رفتار می‏کند.(1249)