تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

خلاصه زندگی آن حضرت‏

معصوم دوم حضرت زهرا (علیها السلام) به سیده النساء العالمین و سیده النساء اهل الجنه معروف است.
نام آن بی‏بی فاطمه (علیها السلام) می‏باشد و دارای چندین کنیه است که من جمله: ام الائمه، ام‏ابیها، ام‏النجباء است، و همچنین دارای القاب متعددی می‏باشد که مشهور آنها عبارتند از:
1 - صدیقه 2 - زکیه 3 - مبارکه 4 - زهراء 5 - غذراء 6 - محدثه 7 طاهره 8 - راضیه 9 مرضیه. و هر کدام اشاره به حالات و صفات حسنه و مخصوص آن حضرت می‏باشد.
پدر بزرگوارش محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و مادر گرامیش خدیجه کبری (علیها السلام) می‏باشد.
حضرت در روز جمعه 20 جمادی الثانی سال دوم یا پنجم بعثت در مکه معظمه متولد شد و جهان ظلمانی و جهالت را به نور وجودش روشن نمود. در ده سالگی بنا بر مشهور مادرش خدیجه به عالم بقاء رحلت نمود. و نیز در 18 سالگی بنابر مشهور پدر بزرگوارش رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به شهادت رسید.
بنابر نقل اکثر محدثین چندین بار جبرئیل امین بر حضرتش وارد شد. بعد از شهادت پدر بزرگوارش مصائبی دلخراش و ناراحتی‏های عظیمی برای آن بی‏بی پیش آمد که در کتب شیعه و عامه ضبط است.
آن مخدره شکنجه روحی و جسمی فراوان دیده و به شیوه‏های گوناگون و همواره از حقوق خود و شوهر مظلومش دفاع می‏کرد ولی کسی به فریاد او نمی‏رسید و در تمام این مدت مظلومه واقع شد و یکی از گریه کنندگان عالم محسوب شده است، بقدری مظلوم شد که حتی روز وفاتش در احادیث هم معلوم نیست و به نقلی وفات آن حضرت را سیزدهم جمادی الاول و بنا به نقل دیگر سوم جمادی الثانی و در سال 11 هجرت ذکر کرده‏اند.
عمر با برکت آن زکیه به طور دقیق مشخص نشده است و از 18 سال تا 25 سال گفته‏اند، و قبر مطهرش در تاریخ نامعلوم است و ظاهرا در یکی از سه مکان مشهور می‏باشد: یا در خانه پیامبر و یا بین محراب و منبر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و یا اینکه در قبرستان بقیع واقع است و علت مخفی بودن مدفن حضرت خود سؤالی است با جواب مظلومیت صدیقه کبری (علیها السلام)، تا زمان ظهور فرزندش مهدی عج.
دو ریحانه بهشت به نام حسن و حسین (علیهما السلام) و سه دختر از جمله زینب (علیها السلام) ثمره ازدواج آن حضرت با حضرت علی (علیه السلام) هستند.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) پیرامون منزلت آن حضرت فرمود: فاطمه پاره تن من است.
همچنین در کتاب بحارالانوار از صدوق از حضرت امام رضا (علیه السلام) روایت شده است؛
کانت فاطمه اذا طلع شهر رمضان یغلب نورها الهلال و یخفی فاذا غابت عنه ظهر(2666)
یعنی: وقتی که هلال رمضان طالع می‏شود نور فاطمه غالب می‏شود به نور هلال و مخفی می‏شود هلال و چون فاطمه (علیها السلام) غایب می‏شد هلال ظاهر می‏شد.
[5]
شیخ مفید (رحمه الله) نقل می‏کند: سپس بیماری رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سخت وخیم شد، امیرمؤمنان علی (علیه السلام) در کنار بسترش بود، همین که نزدیک بود روح از بدنش مفارقت کند، به علی (علیه السلام) فرمود: (سرم را بر دامن خود بگیر، زیرا که امر الهی فرا رسید و چون جان من بیرون رود آن را با دست خود بگیر و به روی خود بکش، آنگاه مرا رو به قبله بگذار و کار غسل و کفن مرا خودت انجام بده و پیش از همه مردم بر جنازه‏ام نماز بخوان و از من جدا نشو تا مرا به خاک بسپاری و از خداوند طلب کمک کن!)
حضرت علی (علیه السلام) سر آن حضرت را به دامن گرفت. آن حضرت از حال رفت، فاطمه (علیها السلام) خود را بر آن حضرت افکند و به روی او نگاه می‏نمود و نوحه و گریه می‏کرد و این شعر (ابوطالب) را می‏خواند:
وابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل
و سفید رویی که مردم به برکت روی او طلب باران می‏کنند، او که فریاد رس یتیمان و پناه بیوه زنان است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چشمش را باز کرد و با آواز ضعیف فرمود: (دختر جانم! این گفتار عمویت ابوطالب است، آن را مگو ولی این آیه را بخوان: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفاین مات أو قتل انقلبتم علی أعقابکم؛(2667) محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فقط فرستاده خدا بود، اگر او بمیرد و یا کشته شود به عقب بر می‏گردید؟)
در این هنگام فاطمه (علیها السلام) گریه طولانی کرد، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به او اشاره کرد که نزدیک بیا، فاطمه (علیها السلام) نزدیک رفت، پیامبر آهسته به او سخنی گفت که روی فاطمه (علیها السلام) از آن سخن شکوفا شد، سپس جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) قبض گردید...
در حدیث آمده: فاطمه (علیها السلام) گفته شد آن سخنی که پیامبر آهسته به تو گفت چه بود که موجب خرسندی تو گردید؟
فرمود: پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به من خبر داد که من نخستین نفر از اهلبیت او هستم که به او ملحق می‏گردم، و بعد از او چندان نمی‏گذرد که به آن حضرت می‏پیوندم، این مژده موجب از بین رفتن اندوه من گردید.(2668)
[6]
حضرت فاطمه (علیها السلام) چند تا عیادت کننده، داشته است چند رقم بودند چند نوع بودند. اما عظمت را ببین! استنباط کن که چگونه است. عیادت کننده خصوصی هم داشته است. ام سلمه (رحمه الله) زن خوب و محترمی بود. از جمله زنهایی که اهل بیت (علیهم السلام) از این‏ها راضی بودند و پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در این خانم، ظرفیتی دیده بود که اجمالا بگویم که یک چیزهایی را به او می‏گفت. زن‏های دیگر هم داشتند که آنها دشمن خانگی‏اش بودند، سوره مبارکه تحریم نازل شد که پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را اذیت کردند ان تتوبا الی الله فقد صغت قلوبکما و ان تظاهرا علیه فان الله هو مولاه و جبریل و صالح المؤمنین و الملائکه بعد ذلک ظهیر(2669)
ام سلمه خودش هم دیگر نامحرم نبود. به جای مادر حضرت زهرا (علیها السلام) بود. آمد خصوصی و دو به دو گفت: دختر پیغمبر! حالت چطور است؟
ببینید دیگر اینجا مجلس نبود که خانم بخواهد تبلیغات کند و آن درد دل را ظاهر کند - باز هم خجالت می‏کشم از دختر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) - از پهلویش و از بازویش چیزی نگفت. فرمود: ام سلمه بین دو تا غصه، دارم از بین می‏روم. خانم! آن دو تا قصه چه چیز است؟ فرمود: سید انبیاء، پدرم را از دست دادم، وصیش مانده، آن هم حال و روز وصیش است...(2670).
[7]
اسماء می‏گوید: من رفتم خدمت حضرت زهرا (علیها السلام) اسماء بنت عمیس زن خوبی بوده، اهل بیت (علیهم السلام) از او راضی بودند. خانم فرمودند که اسماء! این دفعه که تو می‏روی و به اینجا بر می‏گردی مستقیما وارد اتاق من نشو! من را صدا بزن! اگر جواب نشنیدی، باز هم صدا بزن. نشنیدی، بار سوم.
اسماء می‏گوید: رفتم و برگشتم. دیگر حضرت فاطمه (علیها السلام) چیزی بگوید، واجب می‏شود. زیرا معصوم است، مطهر است، متصل به غیب است. اگر بگوید این کار را بکنید، واجب می‏شود. بگوید: این کار را نکن، باز هم واجب می‏شود. خدایا من که قابل نیستم، ما از آنها نیستیم که با آبروی تو و اولیاءت بازی کنیم. اما امروز در جوار حضرت فاطمه معصومه (علیها السلام) توقع داریم، مورد اشراف فاطمه زهرا (علیها السلام) واقع بشویم. بگذار ساده‏تر بگویم، طلبه‏ها جوانند، عزیزند، ان شاء الله در آینده برای اسلام زحمت می‏کشند. هر کس مورد اشراف واقع بشود، زیرا ذره بین خانم قرار بگیرد؛ که این نمی‏شود مگر با به دست آوردن صفات عالیه و نمازهای واجب و روزه و رسیدن به حلال و حرام که اگر این صفات عالیه را بدست آورد، زیر ذره بین خانم قرار می‏گیرد گفت:
تقدیر به یک ناقه نشانی دو محمل لیلای حدوث تو و سلمای قدم را
نمی‏دانم چه شده که ناقه ما را در خیمه امیرالمؤمنین خواباندند اجمالا این طور است. دیگر بقیه‏اش را شما حساب کنید. وقتی زیر ذره بین قرار گرفتی، آن وقت دیگر عالم عوض می‏شود. آن ولی خدا که سید و مجتهد و آقاست، (دامت برکاته) که نامش را نمی‏برم گاهی خدمتش می‏رسم، می‏بینم سر ریزی می‏کند. زیر اشراف خانم که قرار بگیرد چیزی نمی‏بیند. نشسته، مردم حرف می‏زنند، بی‏اختیار می‏گوید: مادرم فوق العاده بود. مادرم خیلی بزرگ است. سرریزی می‏کند. خدایا! امروز ما را تحت اشراف خانم قرار بده.
اسماء می‏گوید صدا کردم دیدم جواب نیامد. خدایا چه خاکی به سرم بریزم. نکند یک مرحله دیگر هم جواب نیاید. دفعه دوم، دفعه سوم، جواب نیامد. این جا نکته‏ای است که اگر بگوییم امیرالمؤمنین صبر داشته، اینجا منقبت نیست. مثل اینکه تو بگویی فلان مرجع تقلید نماز صبح می‏خواند این منقبت نیست باید یک جوری بگوییم که منقبت بشود. این ابی الحدید با اینکه سنی است، معتزلی است صبر و حلم امیرالمؤمنین را یک جوری گفته که آبرومندانه است. خیلی خوشم می‏آید. می‏گوید: و اما حلمه (علیه السلام) یکاد یکون معجزه؛ حلم و صبر امیرالمؤمنین (علیه السلام) نزدیک است که معجزه بشود. صاحب این خبر (اسماء) می‏گوید: وارد شدم دیدم ریحانه پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از دنیا رفته، ناله می‏زدم، خاک بر سرم می‏ریختم. اما یک وقت دیدم که مصیبتم دو تا شد و آن این بود که گفتم به امیرالمؤمنین چی بگویم؟ این جا یاد آن جمله ابن ابی الحدید بیفتید که می‏گوید: نزدیک است حلم و صبر او معجزه بشود. می‏گوید دیدم تکلیف از من برداشته شد آقا خودش آمد ولی چه آمدنی! دیدم زانوهایش دارد می‏لرزد. مطلب خیلی بزرگ است. روز شهادت است و الا این نکته را نمی‏گفتم. یک بار، دوبار، در تمام عمرم شاید گفته باشم. اما روز شهادت است.
ببینید ما بی مدرک حرف نمی‏زنیم دیدید که حرف را می‏گویم و منبع را ذکر می‏کنم و لو به درد ده نفر بخورد، یا یک نفر. اما یک وقت اگر مدرک را پیدا نکنیم شخصیت‏هایی داریم که گفتار آن‏ها مدرک است. مثلا علامه امینی (رحمه الله) اگر حرف بزند این مثل این است که در کتاب است. فرقی نمی‏کند. این را که می‏گویم نیافتم ولی از او نقل می‏کنند. سری هم در آن است که از عقل ما خارج است. می‏گویم که گریه کنید. سرش را هم از خدا بخواهید. او فرموده بود: در که به پهلوی خانم خورد، همان جا گفت (یا مهدی!) وقتی که بچه‏ها آمدند در کنار بدن مادر (دیگر امام معصوم می‏گوید، معصوم، شهادت می‏دهد) می‏گوید: به خدا دیدم وقتی بچه‏ها آمدند دستهایش را باز کرد.(2671)
[8]
شیعیان رسم نورانی دارند، ختم مجالس را با نام مادر امام زمان (علیه السلام) حضرت صدیقه کبری (علیها السلام) می‏گیرند. من امروز مجلس داشتم. ظهر به من الهام شد، به حضرت زینب کبری توسل کردم و بحمدالله یقین کردم که خدا به من و به آن‏ها یک چیزی داد، بهر حال می‏رویم در خانه مادر، نمی‏شود ما از حضرت صدیقه کبری (علیها السلام) بخواهیم و شفاعت نکند. نمی‏شود. خدایا! ختم این مجلس را، ختم سوزها و نمازهایمان را همه به نام صدیقه کبری (علیها السلام) قرار بده. حاشا به کرمت! که ما را محروم کنی. خدایا! به این خانم قسمت می‏دهم که هر کم و کسری داریم، گنهکاریم، روسیاهیم، هر چه که هستیم، خدایا! به حق صدیقه کبری تمام کسرهای ما را به عافیت جبران کن!
السلام علیک یا سیدتی یام ام الائمه. بارها عرض کردم که لازم نیست همه چیز را بگویم. این‏ها این قدر بزرگند و این قدر مصیبت دیده‏اند که حتی زیارت نامه‏شان مصیبت است. من به عنوان یک شیعه، به عنوان یک سید روسیاه، هیچ وقت مصیبت‏ها را نمی‏توانم بگویم. حالا شما زیارتنامه‏شان را جمع‏بندی کنید می‏شود مصیبت. می‏گوید: السلام علیک یا بنت رسول الله(2672). سلام بر تو ای دختر پیغمبر!. چه دختری؟! به سلمان فرمود: که سلمان! هر وقت دلم برای اهل بهشت، تنگ می‏شد، عطر فاطمه (علیها السلام) را استشمام می‏کردم. یک همچنین دختری.
این بند اول. بند دوم السلام علیک یا زوجه ولی الله؛ سلام بر تو ای همسر امیرالمؤمنین. بند سوم: السلام علیک یا ام الحسن و الحسین؛ سلام بر تو ای مادر حسن (علیه السلام) و حسین (علیه السلام). یک شعری هست حتما شنیده‏اید. اما برای روضه امشب برایتان بخوانم. خیلی از این شعر خوشم می‏آید. این را شاعر توانمند و کبیر، شیخ عبدالحسین اعظم نجفی (رضوان الله تعالی علیه) می‏گوید، ببینید چقدر علمی است.
و اذا اتت بنت النبی تشکوا لربها و لا تخفی علیه خافیه
و به یاد بیاور وقتی که دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیاید در محشر شکایت کند. مگر برای خدا چیزی مخفی است؟ نه! و لا تخفی علیه خافیه چیزی بر خدا مخفی نیست. منتهی یک کسانی بودند که عده آن‏ها یک چیزی می‏دانستند که خانم شکایت می‏کند و آنها رسوا می‏شوند. قل ان الاولین و الاخرین لمجموعون الی میقات یوم معلوم(2673) در بیت سوم چیز عجیبی می‏گوید. تمام سنی‏ها آن را نقل کرده‏اند که خدا به خاطر خشنودی حضرت زهرا (علیها السلام) خشنود می‏شود و بخاطر غضبش، غضبناک می‏شود. اصلا خانم ولو نفرین و شکایت هم نکند، همین که غضبناک بشود، اثر وضعی دارد. این را دقت کنید. این‏ها را در قالب شعر آورده است آن هم چقدر ماهرانه!
و الله یعضب للبتول بدون آن تشکوا فکیف اذا اتته شاکیه .
خدا برای غضب بی‏شکایت این خانم، غضبناک می‏شود چه می‏شود که شکایت هم بکند؟! خب! در شکایتش چه می‏گوید؟ یک بیت شعری است که هر مصرعش یک باب است. ندیدم که شعری باشد که هر مصرعش یک باب باشد. چه می‏گوید در شکایتش؟ مصرع اول این است؛ خدایا! انتقام بگیر از آنهایی که بچه‏های مرا کشتند. این مطلب عمومی است، معنایش عام است. مصرع بعدی، خاص است. دقت کنید لطیف است. ان شاء الله به سلامت و عافیت همه‏اتان محرم را درک کنید. ان شاء الله عزاداری می‏کنید و در آستان ابی عبدالله (علیه السلام) مستقر می‏شوید. از چه کسی انتقام بگیرد؟ از آنهایی که دختران حسینم را سوار شترها کردند.(2674)
]9[
فاطمه‏ای حافظ گنجینه اسرار هو ای نبی را افتخار و ای علی را آبرو
ام سبطینی و ام زینبین و ام اب چون علی ام‏الکتاب و همسر و همتای او
روایت است که هر وقت فاطمه زهرا (علیها السلام) بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد می‏شد، رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) تمام قد می‏ایستاد، فقام الیها؛ به سوی فاطمه (علیها السلام) می‏رفت، دست فاطمه‏اش را می‏بوسید. زهرا را بر جای مخصوص به خود می‏نشاند، سینه زهرایش را می‏بویید و می‏بوسید.
سینه‏ات گنجینه علم و نبی را بوسه گاه‏
یا بقیه الله! معذرت می‏خواهم. روضه، روضه مادرتان است. عنایتی، توجهی، گوشه چشمی! یک عده داغدار و مصیبت زده، و در عین حال حاجتمند و گرفتار این جا نشسته‏اند. آماده‏اید بگویم یا نه؟
سینه‏ات گنجینه علم و نبی را بوسه گاه وه که شد مسمار در، بر بوسه گاه او فرو
همه بگویید زهرا جان...
محسنت، گر زنده می‏ماند و نمی‏گشتی شهید با کدامین سینه آخر شیر می‏دادی به او؟
می‏دانم با این بیت، دل مادران و خواهران آتش گرفته است.
حالا یک جمله هم برای برادرانم بخوانم. کسی که همسر مهربانی دارد، کسی که یار و همدلی با محبت در خانه دارد، شمع و چراغ خانه اوست، سرپرست و غمخوار بچه‏های اوست، اگر روزی بیاید و آفتاب خانه‏اش را بر لب بام ببیند، یعنی ببیند روشنایی خانه‏اش خاموش شده، چه حالی به او دست می‏دهد؟!
در شگفتم فضه در غسلت چرا می‏ریخت آب چون علی با اشک خود می‏کرد جسمت شستشو
اسماء گوید، من مشغول آب ریختن بودم، مولا بدن زهرایش را شستشو می‏داد. ناگهان نیمه شب دیدم، مولا دست از کار کشیده، سر به دیوار گذاشت، شروع کرد بلند بلند گریه کردن! صدا زدم، آقا خلوت شب است، خودتان به بچه‏ها فرمودید، سر و صدا نکنند، بلند گریه نکنند، حال چه شده خود بی‏تابی می‏کنید؟!
صدا زد اسماء تو نمی‏دانی! دستم رسید به بازوی ورم کرده زهرا... .
می‏دانم همه امشب می‏خواهند روضه خوانده شود و اشک بریزید. من می‏خوانم. شما هم مثل شمع بسوزید و گریه کنید. از تمام سادات، ذریه زهرا التماس دعا...
ای کاش علی وقت سفر همسفرت بود افشاگر احوال تو نزد پدرت بود
ای راست ز قد قامت تو قامت اسلام ای کاش دلم مهر نماز سحرت بود
ای کاش علی نیمه شب وقت نیایش چون اشک به پیمانه چشمان ترت بود
آن لحظه که پهلوی تو از در بشکستند ای کاش علی ناله سوز جگرت بود
ای کاش عدو دست من از ظلم نمی‏بست تا ریشه کن دشمن بیدادگرت بود
ای کاش که در کوچه گه خوردن سیلی رخساره من جای رخ چون قمرت بود (2675)
]01[
در تاریخ نوشته‏اند که وجود نازنین حضرت زهرا (علیها السلام) ما زالت بعد ابیها معصبه الرأس، ناحله الجسم. باکیه العین منهده الرکن(2676) زهرا (علیها السلام) را بعد از پدر ندیدند که هیچ وقت عصابه‏ای را که به سر بسته بود از سر باز کند. روز به روز زهرا (علیها السلام) لاغرتر و ناتوان‏تر می‏شد. بعد از پدر، همیشه زهرا (علیها السلام) را با چشمی گریان دیدند.
(منهدة الرکن) این جمله خیلی معنی عجیبی دارد. (رکن) یعنی پایه، مثل یک ساختمان که پایه‏هایی دارد و روی آن پایه‏ها ایستاده است.
از نظر جسمانی، پا و ستون فقرات، رکن انسان است، یعنی انسان که می‏ایستد، روی این بنای استخوانی می‏ایستد. گاهی از نظر جسمی، این رکن خراب می‏شود. مثل کسی که فرض کنید پاهایش را بریده باشند یا ستون فقراتش در هم شکسته باشد. ولی گاهی انسان از نظر روحی آن چنان درهم کوبیده می‏شود که گویی آن پایه‏های روحی که روی آن ایستاده است، خراب شده است. زهرا (علیها السلام) را بعد از پدر، این چنین توصیف کرده‏اند.
زهرا (علیها السلام) و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، عاشقانه یکدیگر را دوست می‏دارند. نگاه که می‏کند به فرزندانش امام حسن و امام حسین (علیهما السلام)، بی‏اختیار می‏گرید، می‏گوید: (فرزندان من! کجا رفت آن پدر مهربان شما که شما را به دوش می‏گرفت، شما را به دامن می‏گذاشت و دست نوازش به سر شما می‏کشید.(2677)
[11]
مصیبت زهرا (علیها السلام) بر علی (علیه السلام) فوق العاده سخت و دشوار است. حضرت زهرا (علیها السلام) حالشان نامساعد بود و در بستر بودند. علی (علیه السلام) بالای سر زهرا (علیها السلام) نشسته بود. زهرا (علیها السلام) شروع به سخن گفتن کرد. متواضعانه جمله‏هایی فرمود که علی (علیه السلام) از این تواضع فوق العاده زهرا رقت کرد و گریست. مضمون تعبیر حضرت این است: علی جان! دوران زندگی ما دارد به پایان می‏رسد، من دارم از دنیا می‏روم، من در خانه تو همیشه کوشش کرده‏ام چنین و چنان باشم، امر تو را همیشه اطاعت بکنم، من هرگز امر تو را مخالفت نکردم، و تعبیراتی از این قبیل.
آن چنان علی (علیه السلام) را متأثر کرد که فورا زهرا (علیها السلام) را در آغوش گرفت، سر زهرا (علیها السلام) را به سینه چسبانید و گریست و فرمود: دختر پیغمبر! تو والاتر از این سخنان هستی، تو والاتر از این هستی که اساساً این سخنان از سوی تو صحیح باشد که گفته بشود. یعنی چرا این قدر تواضع می‏کنی؟! من از این تواضع زیاد تو ناراحت می‏شوم. محبت فوق العاده‏ای میان علی و زهرا (علیهما السلام) حکمفرماست که قابل توصیف نیست و لهذا می‏توانیم بفهمیم که تنهایی علی (علیه السلام) بعد از زهرا (علیها السلام) با علی (علیه السلام) چه می‏کند!(2678)
[12]
زهرا وصیت کرده بود: (علی جان! خودت مرا غسل بده و تجهیز و دفن کن. شب مرا دفن کن، نمی‏خواهم کسانی که به من ظلم کرده‏اند در تشییع جنازه من شرکت کنند).
تاریخ کارش همیشه لوث است. افرادی جنایتی را مرتکب می‏شوند و بعد خودشان در قیافه یک دلسوز ظاهر می‏شوند، برای این که تاریخ را لوث کنند. عین کاری که مأمون کرد، امام رضا (علیه السلام) را شهید می‏کند، بعد خودش بیش از همه مشت به سرش می‏زند و فریاد می‏کند و مرثیه سرایی می‏نماید و بنابراین تاریخ را در ابهام باقی گذاشته که عده‏ای نمی‏توانند باور کنند که مأمون بوده است که امام رضا (علیه السلام) را شهید کرده است. این لوث تاریخ است.
زهرا (علیها السلام) برای این که تاریخ لوث نشود، به علی (علیه السلام) فرمود: (مرا شب دفن کن!) لااقل این علامت استفهام در تاریخ بماند که پیغمبر با آنکه یک دختر بیشتر نداشت، چرا باید این یک دختر شبانه دفن شود؟ قبرش مجهول بماند؟! این بزرگترین سیاستی است که زهرای مرضیه اعمال کرد که این در را به روی تاریخ باز بگذارد که بعد از هزار سال هم که شده بیایند و بگویند:
ولای الامور تدفن لیلا بضعه المصطفی ویعفی ثراها(2679)
تاریخ بگوید: سبحان الله! چرا دختر پیغمبر را در شب دفن بکنند؟! مگر تشییع جنازه یک امر مستحبی نیست، آن هم مستحب مؤکد و آن هم تشییع جنازه دختر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)؟! چرا باید افرادی معدود به او نماز بخوانند؟! و چرا اصلا محل قبرش مجهول بماند و کسی نداند زهرا (علیها السلام) را در کجا دفن کرده‏اند؟(2680)
[13]
علی (علیه السلام) زهرا (علیها السلام) را دفن کرد. زهرا (علیها السلام) همچنین وصیت کرده بود: (علی جان! بعد که مرا به خاک سپردی و قبر مرا پوشانیدی، لحظه‏ای روی قبر من بایست و دور نشو که این لحظه‏ای است که من به تو نیاز دارم).
علی (علیه السلام) در آن شب تاریک، تمام وصایای زهرا (علیها السلام) را مو به مو اجرا می‏کند. حالا بر علی (علیه السلام) چه می‏گذرد؟! من نمی‏توانم توصیف کنم. زهرای خود را با دست خود دفن کند و با دست خود قبر او را بپوشاند، ولی این قدر می‏دانم که تاریخ می‏گوید: فلما نفض یده من تراب القبر هاج به الحزن؛ هنگامی که دست خود را تکان داد و از غبار خاک قبر پاک کرد، غم و اندوهش به جوش آمد(2681)).
علی (علیه السلام) قبر زهرا (علیها السلام) را پوشاند و گرد و خاک لباسهایش را تکان داد. تا آن لحظه، مشغول کار بود و اشتغال به یک کار، قهرا تا حدی برای انسان انصراف ایجاد می‏کند. کارش تمام شد، حالا می‏خواهد وصیت زهرا (علیها السلام) را اجرا کند. یعنی بماند. تا به این مرحله رسید، غم‏های دنیا، به دل علی (علیه السلام) رو آورد. احساس می‏کند نیاز به درد دل دارد.
گاهی علی (علیه السلام) درد دلهای خودش را با چاه می‏گفت، سرش را در چاه فرو می‏برد، ولی برای درد دلی که در مورد زهرا (علیها السلام) دارد، فکر می‏کند هیچ کس از پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بهتر نیست، پس رو به قبر مقدس پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می‏کند که: السلام علیک یا رسول الله عنی و عن ابنتک النازله فی جوارک و الشریعه اللحاق بک، قل یا رسول الله عن صفیتک صبری؛ درود بر تو ای رسول خدا! از من و دخترت که در جوار تو آرمیده و زودتر از همه به تو رسیده است. ای رسول خدا! صبر و شکیبایی من از مفارقت و جدایی برگزیده تو کم گردیده است(2682)).
[14]
اسماء بنت عمیس گفت: یک روز - حال یا هفتاد و پنج روز و یا نود و پنج روز بعد از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) - دیدم مثل این که حال بی بی بهتر است. از جا حرکت کرد و نشست، سپس حرکت کرد و غسل نمود و بعد فرمود: (اسماء! آن لباسهای پاکیزه مرا بیاور!(2683)).
اسماء می‏گوید: من خیلی خوشحال شدم که الحمدلله مثل این که حال بی‏بی بهتر است. ولی جمله‏ای بی‏بی گفت که تمام امیدهای اسماء به باد رفت، فرمود: اسماء! من الان رو به قبله می‏خوابم، تو لحظه‏ای، لحظاتی با من حرف نزن، همین که مدتی گذشت مرا صدا بزن، اگر دیدی جواب ندادم، بدان که لحظه مرگ من است. این جا بود که تمام امیدهای اسماء به باد رفت. طولی نکشید که اسماء فریاد کشید و به سراغ علی (علیه السلام) رفت و علی (علیه السلام) را از مسجد صدا کرد و حسنین آمدند.(2684)
[15]
علی (علیه السلام) به مسجد رفته بود. حسنین (علیهما السلام) هم منزل نبودند. فاطمه اطهر (علیها السلام) حالش بهم خورد که حتی أسماء گمان کرد که بی‏بی، از دنیا رفته است اما بچه‏ها آمدند و رفتند داخل اتاق و وضع مادر را که دیدند برگشتند با عجله آمدند مسجد به علی خبر دادند. علی آمد منزل. نگاه کرد دید: این دو سه تا بانوئی که در خانه فاطمه (علیها السلام) هستند أم‏ایمن است، فضه است، اسماء است اینها یک گوشه ایستادند و گریه می‏کنند، فرمود: ما الخبر؟ و مالی أراکن متغیرات الوجوه و الصور؟ چه خبر است؟ چرا حالتان بد است؟ گفتند: أدرک ابنه عمک و ما نظنک تدرکها گفتند: آقا! زود برو کنار بستر فاطمه ما گمان نمی‏کنیم زهرا را زنده بیابی. آقا به عجله آمد داخل اتاق و نگاهی به فاطمه (علیها السلام) کرد. نمی‏دانم علی چه حالی شد؟ أخذ العمامه عن رأسه و حل أزراره عمامه‏اش را انداخت، عبایش را انداخت، دگمه‏ها را هم باز کرد، آمد. (جلس) نشست حتی أخذ رأسها و ترکه فی حجره سر زهرا (علیها السلام) را برداشت و در دامن گذاشت. آقا یک بار زهرا را صدا زد، جواب نداد. آخر فرمود: کلمینی یا فاطمه فأنا ابن عمک علی ابن ابیطالب؛ صدا زد: زهرا جان! با من یک کلمه حرف بزن من پسر عمویت علی هستم بی‏بی چشمش را باز کرد و گفت: انی لا أجد الموت الذی لابد منه و لا محیص عنه گفت: علی! عمر من به سر آمده و من مرگ را می‏یابم.
حالا شما بچه‏های فاطمه (علیها السلام) را ببینید که چه سنی دارند؟ امام حسین (علیه السلام) چه قدر سن دارد؟ زینب (علیها السلام) سنش چه قدر است؟ روز مرگ مادر، ام کلثوم چند ساله است؟ اینها بچه‏اند، باید اول شب بروند بخوابند. مقداری هم که دیر بشود بچه بی‏شام خوابش می‏برد. حالا یا گوشه اتاق یا در دامن مادر یا داخل رختخواب یا بیرون رختخواب اما من نمی‏دانم آن شب، چه شبی بود؟ نه علی خوابید نه اسماء خوابید نه حسنین خوابیدند و نه زینبین خوابیدند. همه بیدار بودند. آن وقت امیرالمؤمنین فاطمه (علیها السلام) وصیت کرده بود، بدنش را هم شب غسل بدهد و هم شب کفن کند. شب شد، تاریک شد، مهیای غسل فاطمه (علیها السلام) شد؛ اسماء آب می‏ریزد و علی (علیه السلام) در حال غسل دادن است. دو سه جمله کوتاه به یاد صدیقه اطهر (علیها السلام) خواست بند کفن را ببندد یک نگاهی کرد دید که بچه‏ها ایستاده‏اند گفت: یا زینب! یا ام‏کلثوم یا حسن! یا حسین! هلموا تزودوا من أمکم بیائید مادر را ببینید زاد و توشه‏ای بردارید فهذالفراق و اللقاء فی الجنه(2685) این آخرین دیدار است. اینجا یک جمله را عرض کنم لازم است ممکن است یکی بگوید آقا به چه دلیل زینب و ام‏کلثوم را بر حسن و حسین (علیهما السلام) مقدم کرده است؟
جوابش را در پدر بودن داخل خانه‏ها پیدا کنید. روایت می‏گوید: شما وقتی میوه می‏خرید و می‏برید خانه، بچه‏هایتان که نشسته‏اند اول به دختر بچه‏ات میوه بده، بعد به پسرت. یعنی در مقام اعمال عاطفه دخترها را بر پسرها مقدم کنید(2686).
اینجا عاطفه مادر است؛ اینجا وداع با مادر است. دل زینب خیلی می‏تپد. و من شأن النساء الرقه و لذا اول قبل از حسنین (علیهما السلام) گفت: یا زینب! یا ام کلثوم! حتی فضه را هم که بچه فاطمه نبود، ولی زن بود؛ را در ردیف زینب و ام‏کلثوم آورد. خلاصه، گفت: بیائید مادر را ببینید. بچه‏ها دویدند. منتهی حسنین اول آمدند خود را انداختند روی بدن مادر و گفتند: اذا لقیت جدنا محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فقولی له یا رسول الله! انا قد بقینا بعدک یقیمین فی دار الدنیا(2687) گفتند: (مادر! وقتی پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را دیدی از قول ما سلام برسان و بگو یا رسول الله! بچه‏های تو بعد از تو بی‏مادر شدند(2688).
[16]
زهرا (علیها السلام) نزدیک مرگش شد. آنچه از روایات استفاده می‏شود، آن است که آقا امیرالمؤمنین (علیه السلام)، حسنین را از خانه بیرون آورد و مثل اینکه به زینب و ام‏کلثوم اول صبح گفت: بیرون بروند. اینها وقت مرگ مادر نبودند. زهرا داخل منزل است، ام‏ایمن است، فضه است، اسماء هم هست، خانم فرمودند: یا اسماء! مقداری کافور پدرم داده است برو و بیاور بگذار بالای سرم. اسماء رفت و کافور را آورد، گذاشت بالای سرش. گفت: اسماء! من به پشت می‏خوابم مقداری صبر کن، آنوقت مرا صدا بزن. اگر جواب دادم که هیچ، اگر جواب ندادم بدان زهرا از دنیا رفته است. کافور را گذاشت بالای سر بی‏بی. بی‏بی هم پارچه را کشید به صورت.
نمی‏دانم چقدر صبر کرد؟ اینقدر صبر کرد که از حرف زهرا استفاده کرده بود که صبر کند. بعد گفت: یا دختر پیغمبر! اما جواب نیامد. گفت: زهرا جان! اما جواب نیامد. گفت: یا فاطمه الزهرا! جواب نیامد. در این هنگام اسماء پارچه را عقب زد و دید زهرا از دنیا رفته است و جان به جان آفرین تسلیم کرده است. اسماء صورتش را گذاشت روی سینه زهرا (علیها السلام) و گفت: زهرا جان! وقتی حضور پیغمبر رسیدی، سلام مرا به پیغمبر برسان.
اسماء یک وقت متوجه شد که اگر بچه‏ها الان بیایند خیلی وضعیت سخت است فلذا بلند شد و اشکهایش را پاک کرد و پارچه را روی فاطمه (علیها السلام) کشید. از اتاق در آمد و داخل راهرو، حیاط، رفت و آمد می‏کرد و مراقب بچه‏ها بود؛ بچه‏ها آمدند. به محض اینکه آمدند، اسماء گفت: آقا زاده‏ها کجا بودید؟ وقت ظهر است، بیائید و غذا میل کنید. گفتند: اسماء! ما کی بی مادرمان غذا خورده بودیم؟ ما که می‏دانیم مادر ما از دار دنیا رفته است. این را گفتند و دویدند به طرف اتاق مادر(2689).
[17]
شب، موقعی که علی ابن ابیطالب بدن فاطمه را غسل می‏داد أسماء آب می‏ریخت. اولا بگویم: روز قبل از مرگ، حضرت زهرا (علیها السلام) به اسماء گفت: برای من داخل اتاق طشت و آب تهیه کن تا خودم را بشویم. آب و طشت را آورد. اسماء در را بست، زهرا (علیها السلام) در اتاق تنها بود. و بدن را کاملا شست. یک پیراهن داشت، آن را هم پوشید(2690).
موقعی که وصیت کرد به علی (علیه السلام) فرمود: علی! پیراهن مرا در نیاور! من بدنم پاکیزه است. (زیرا در غسل باید آب به تمام بدن برسد)، بدن من هم که آلودگی ندارد که شما بخواهید به زحمت بدن مرا پاک کنید. لذا گفت: مرا از زیر پیراهن غسل بده. اما بگویم این کار را برای این کرد که علی (علیه السلام) از وضع بدن فاطمه (علیها السلام) با خبر نشود. چون اگر علی می‏دید و می‏فهمید که در زندگی با فاطمه (علیها السلام) چه کردند، خیلی ناراحت می‏شد فلذا پیراهن را بیرون نیاورد. اسماء آب می‏ریزد. آن لیف و خرما و آن چوب خرما هم به جای چراغ روشن است. اسماء آب می‏ریزد و امیرالمؤمنین با دست، آب را به تمام نقاط بدن که پاک است می‏رساند. فقط دست می‏کشد که آب برسد زیرا بدن، پاک کردن نمی‏خواهد، بلکه دست کشیدن برای رساندن آب است. خب حتما بدن آزردگی‏هایی داشت که با لمس دست و عبور دست از روی بدن روشن نمی‏شد. اما یک آزردگی با کشیدن دست، روشن شد. آن وقتی که دست علی (علیه السلام) به بازوی (علیها السلام) ایشان رسید و آن احساس زخم بودن در زیر دست علی آمد، صدای علی بردبار بلند شد خیلی بلند گریه کرد. اسماء گفت: أمن فقد الزهراء تبکی؟ گفت: آقا جان! آیا برای مرگ فاطمه (علیها السلام) گریه می‏کنی؟ آیا برای مرگ دختر گرامی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اشک می‏ریزی؟ حضرت فرمودند: ما یبکینی الا أثر السیاط(2691) من گریه نکردم و مرا به گریه در نیاورد، مگر وقتی که احساس کردم که جای ضربه‏های تازیانه به بازوی فاطمه مانند بازوبند باقی مانده است(2692).
[18]
امیرالمؤمنین وقتی بدن فاطمه (علیها السلام) را دفن کرد، سلام می‏کند به پیامبر از طرف خودش و دختر پیغمبر تا می‏رسد به اینجا که می‏فرماید: و الی الله أشکوا و ستنبأک ابنتک بتظافر أمتک علی هضمها فاحفها السؤال و استخبرها الحال(2693)
می‏فرماید: یا رسول الله! امشب که فاطمه آمده، به شما می‏گوید: که بعد از تو با ما چه کردند.
کلمه فستنبأک یعنی خود فاطمه (علیها السلام) می‏گوید. اما مثل اینکه علی (علیه السلام) یک مرتبه حرفش را پس می‏گیرد. اول می‏گوید: فستنبأک اما یک وقت می‏گوید: فاحفها السؤال و استخبرها الحال؛ یا رسول الله! زهرا (علیها السلام) را به حال خودش نگذار، بپرس و سؤال پیچش کن، اگر زهرا را به حال خودش بگذاری این قدر عفیف است، اینقدر غصه‏ها را به دل می‏ریزد که یک کلمه نمی‏گوید. اما از او بخواه و بپرس تا بگوید.
خب! آیا علی (علیه السلام) دلیل دارد؟ آن وقت خودش دلیل اقامه می‏کند و به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می‏گوید: این قدر زهرا (علیها السلام) در دلش غصه داشت که تا زنده بود، به احدی نگفت. یعنی یا رسول الله! هفتاد و پنج روز گذشته بود به من نگفت علی بیا بازوی متورم مرا ببین و بدن صدمه خورده مرا ببین(2694).
[19]
پس از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، جریاناتی پیش آمد که منجر به بیعت با ابوبکر گردید، اما علی (علیه السلام) که جانشین بر حق پیامبر بود، از خانه بیرون نیامد و طبق وصیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در خانه به تنظیم و جمع آوری قرآن پرداخت.
عمر به ابوبکر گفت: (همه مردم با تو بیعت کرده‏اند، جز این مرد (علی (علیه السلام)) و اهلبیت او، شخصی را نزد او بفرست که بیاید و بیعت کند. ابوبکر پسر عموی عمر را که (قنفذ) نام داشت برای این کار انتخاب کرد و به او گفت: نزد علی (علیه السلام) برو و بگو: دعوت خلیفه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را اجابت کن.
قنفذ چند بار از طرف ابوبکر نزد علی (علیه السلام) رفت و پیام ابوبکر را ابلاغ کرد، ولی علی از آمدن نزد ابوبکر امتناع ورزید.
عمر خشمگین برخاست و خالد بن ولید و قنفذ را طلبید و به آنها امر کرد تا هیزم و آتش بردارند. آنها طاعت کردند و هیزم و آتش بر داشته و همراه عمر، کنار در خانه فاطمه (علیها السلام) رهسپار شدند، فاطمه (علیها السلام) پشت در بود، هنوز شال عزا از رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بر سرش بود و از فراق پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سخت نحیف و ناتوان شده بود. عمر به سر رسیده و در را زد و فریاد بر آورد: (ای پسر ابوطالب! در را باز کن!) فاطمه (علیها السلام) فرمود: (ای عمر! ما را به تو چه کار؟ چرا دست از ما بر نمی‏داری، با این که ما عزادار هستیم؟) عمر گفت: (در را باز کن وگرنه آن را به روی شما می‏سوزانم).
هر چه فاطمه (علیها السلام) نصیحت کرد، عمر از تصمیم خود منصرف نشد، سپس آتش طلبید و در خانه را به آتش کشید، آنگاه در نیم سوخته را فشار داد و بدن نازنین فاطمه (علیها السلام) بین فشار در و دیوار قرار گرفت(2695).
عمر در ضمن نامه‏ای برای معاویه، چگونگی بر خورد خود با فاطمه (علیها السلام) را چنین بیان می‏کند (... به فاطمه (علیها السلام) که پشت در بود گفتم اگر علی (علیه السلام) از خانه برای بیعت بیرون نیاید، هیزم فراوانی به این جا بیاورم و آتشی برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم و یا این که علی (علیه السلام) را برای بیعت به سوی مسجد می‏کشانم، آنگاه تازیانه قنفذ را گرفتم و فاطمه (علیها السلام) را با آن زدم و به خالد بن ولید گفتم تو و مردان دیگر هیزم بیاورید و به فاطمه (علیها السلام) گفتم خانه را به آتش می‏کشم... همان دم دستش را از در بیرون آورد تا مرا از ورود به خانه باز دارد، من او را دور نموده و با شدت، در را فشار دادم و با تازیانه بر دستهای او زدم تا در را رها کند. از شدت درد تازیانه، ناله کرد و گریست. ناله او به قدری جانکاه و جگر سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آن جا منصرف گردم، ولی به یاد کینه‏های علی (علیه السلام) و حرص او بر کشتن قریشیان (مشرک) افتادم... با پای خودم لگد بر در زدم، ولی او همچنان در را محکم نگه داشته بود که باز نشود. وقتی که لگد بر در زدم، ولی او همچنان در را محکم نگه داشته بود که باز نشود، وقتی که لگد بر در زدم صدای ناله فاطمه (علیها السلام) را شنیدم که گمان کردم، این ناله، مدینه را زیر و رو کرد، در آن حال فاطمه (علیها السلام) می‏گفت: یا ابتاه! یا رسول الله هکذا یفعل بحبیبتک و ابنتک، اه! یا فضه الیک فخذینی فقد و الله قتل ما فی احشائی من حمل ای پدر جان! ای رسول خدا! بنگر که این گونه با حبیبه و دختر تو رفتار می‏شود، آه! ای فضه بیا و مرا دریاب که سوگند به خدا فرزندم که در رحم من بود کشته شد.
در عین حال در را فشار دادم، در باز شد، وقتی وارد خانه شدم، فاطمه (علیها السلام) با همان حال رو به روی من ایستاد، ولی شدت خشم من، مرا به گونه‏ای کرده بود که گویی پرده‏ای در برابر چشمم افتاده است. چنان سیلی روی روپوش، به صورت فاطمه (علیها السلام) زدم که به زمین افتاد...(2696)).
[20]
در کتاب روضه الواعظین آمده: (اواخر شب، حضرت علی (علیه السلام) همراه حسن، حسین، عمار، زبیر، ابوذر، سلمان و بریده و چند نفر از خواص بنی هاشم، جنازه زهرا (علیها السلام) را از خانه بیرون آوردند و بر آن نماز خواندند و در نیمه‏های شب آن را به خاک سپردند، حضرت علی (علیه السلام) اطراف قبر حضرت زهرا (علیها السلام)، هفت قبر دیگر ساخت تا قبر فاطمه (علیها السلام) شناخته نشود، در این هنگام هاج به الحزن فارسل دموعه علی خدیه؛ غم و اندوه علی (علیه السلام) به هیجان در آمد، اشکهایش بر گونه‏هایش سرازیر شد).
آنگاه به قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رو کرده و گفت: السلام علیک یا رسول الله عنی و عن ابنتک النازله فی جوارک و الشریعه اللحاق بک، قل یا رسول الله عن صفیتک صبری؛ سلام بر تو ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از جانب من و دخترت که هم اکنون در جوارت فرود آمده و به سرعت به تو پیوسته است. ای رسول خدا! از فراق دختر برگزیده و پاک تو، پیمانه صبرم لبریز شده و طاقتم از دست رفته است... . انا الله و انا الیه راجعون(2697)
امام صادق (علیه السلام) از پدران خود نقل کرد که: پس از آن که امیرمؤمنان (علیه السلام) فاطمه (علیها السلام) را در میان قبر نهاد و قبر را پوشاند، مقداری آب بر روی قبر پاشید، سپس در کنار قبر گریان و نالان نشست تا این که عمویش عباس آمد و دست علی (علیه السلام) را گرفت و او را به خانه‏اش برد(2698).