یکی از بزرگان اصفهان - خدا رحمتش کند - معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب میکردند. وی در میان مردم زود عصبانی میشد. ولی در خانهاش را نمیدانم. یادم نمیرود با وجود این که به من لطف داشت یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد. مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه میکرد، میگفت: شبی خواب دیدم که مردم مرا در قبر گذاشتند، سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد، در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه بداخلاقیهای دنیای من است که به این صورت در آمده است. مثل باران گریه میکرد و میگفت: خیلی ناراحت بودم که حالا چطور میشود، یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمد.
البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیه السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت میکرد و به منبر میرفت و میگفت: برای این که از روضه خوانهای امام حسین (علیه السلام) محسوب بشوم.
میفرمود: فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام) به فریادم رسیده؛ به آقا امم حسین (علیه السلام) عرض کردم که این سگ چطور میشود. فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم و با اشارهای که به او کردند، رفت. از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم.(191)