تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

توکل در شداند

یکی از بزرگان نقل می‏کرد که در هواپیما نشسته بودیم، هواپیما از تهران حرکت کرد که در بغداد بنشیند. یک وقت خلبان زنگ خطر زد. مهماندار آمد و گفت وضع خیلی خطرناک است، چرخهای هواپیما باز نمی‏شود. رنگ از روی همه آنها پرید. یک مقدار صبر کرد، دو مرتبه آمد و گفت: به تهران بی سیم زدیم، گفت می‏خواهی به تهران برگرد، می‏خواهی به عراق برو، باید بگردی و دور بزنی تا بنزین هواپیما تمام شود وقتی که بنزین تمام شد روی زمین بیفتی، تا چه پیش آید و ما چاره‏ای غیر از این نداریم. می‏گفت: یک وقت دیدم رنگ از روی همه پریده و دیگر حال حرکت ندارند، اما من صاف نشسته بودم بدون این که رنگم تغییر کند، بدون این که دچار لکنت زبان شوم. کسی که پهلوی من نشسته بود به من رو کرد و با صدای بلند گفت: آقا مگر کری؟ گفتم: نه! گفت مگر نشنیدی چه گفت؟ گفتم: چرا! گفت: پس چرا رنگت نپریده؟ چرا نمی‏ترسی؟ نیم ساعت دیگر این طیاره به روی زمین می‏افتد و همه ما می‏میریم. گفتیم: هنگامی که سوار طیاره می‏شدم، گفتم: و من یتوکل علی الله فهو حسبه و یک آیة الکرسی هم خواندم و روایت دارد اگر کسی آیة الکرسی بخواند خدا حفظش می‏کند؛ اگر بناست که من بمیرم و مرگم حتمی باشد می‏میرم، اگر بترسم هم می‏میرم، اگر رنگم تغییر کند، می‏میرم و تغییر هم نکند می‏میرم. یارای حرکت داشته باشم می‏میرم، نداشته باشم هم می‏میرم. اما اگر مقدر نباشد من اعتمادم به خداست، می‏دانم که خدا مرا حفظ می‏کند، همه ما را حفظ می‏کند، وقتی این شهامت را از من دیدند یک وقت کار به اینجا رسید که پیش من می‏آمدند و وصیتهایشان را می‏کردند. من به آنها گفتم اگر مردیم همه می‏میریم، اگر هم زنده ماندیم همه زنده می‏مانیم، چرا نزد من وصیت می‏کنید؟ این اعتماد به نفس من بود اما آنها خود را باخته بودند چه باختنی! اصلا توجه نداشتند که من درون طیاره هستم، خیال می‏کردند که من یک آدم زنده هستم و آنها یک مرده و آنها باید وصیتهایشان را به من بکنند. می‏گفت: خانمی حتی نمی‏توانست از جایش بلند شود، از آنجا آه و ناله سر می‏داد و می‏گفت به تهران برو، در فلان کوچه و به دخترم بگو اگر من مردم مثلاً طلایم را چه بکن! یک وقت به بغداد رسیدیم، طیاره پایین آمده بود، نگاه کردیم دیدم آمبولانسها همه آماده است، مرده کشها، مریض برها، دکترها و پرستارها همه آمده بودند، خیلی شلوغ بود، همه چیز مهیا بود، معلوم است که وقتی چشم مسافران هواپیما به این پرستارها، به این مرده کشها و مریض‏برها که افتاد، دیگر چه حالی پیدا کردند. خلبان زنگ خطر زد که نزدیک است بنزین تمام شود، خودتان را با تسمه ببندید، اما حتی یک نفر هم نتوانست خودش را ببندد، من بلند شدم و همه را بستم، بعد هم نشستم و خود را بستم. یک دفعه زنگ خطر زده شد، هواپیما به پایین رفت تا آنجا که می‏توانست کنترل کرد و آنجا که نمی‏توانست بر زمین خزیدم طیاره تقریباً له شده بود اما حتی یک نفر از ماهم صدمه ندیده بود. من اولین کسی بودم که با پای خودم بلند شدم و پایین آمدم. دکترها و پرستارها تعجب می‏کردند که چقتدر من شهامت دارم. من کر بودم؟ من نمی‏دانستم؟ چه بودم؟ آنها نمی‏دانستند که من گوش داشتم؟ دیگران کر بودند؟ دیگران طوری نشده بودند. اما از بس ترس سر تا پایشان را گرفته بود، افراد دیگری به داخل هواپیما می‏رفتند، دست و پاهایشان را می‏گرفتند و آنها را پایین می‏آوردند، به درون آمبولانس می‏گذاشتند و به بیمارستان می‏بردند تا کم کم با سرم و سوزن به حال بیایند.(967)