میگویند: زنی دیوانه شد و او را به دارالمجانین بردند. برای معالجهاش هر کار کردند فایدهای نبخشید. این زن هر روز صبح، دیوانهها را دور خودش جمع میکرد و میگفت: من یک شوهر زیبا دارم. یک پسر و یک دختر خوشگل دارم. ماشین سواری قشنگی داریم. عصر به عصر که شوهرم از سرکار میآید، پشت فرمان ماشین مینشیند و من و بچهها هم عقب ماشین مینشینم. از قصرمان که در شمیران است میرویم به ویلایی کمه داریم و در آنجا تفریح میکنیم.... بعد از تحقیقات درباره کودکی این زن، معلوم شد که وی در زمان درس خواندن آمال و آرزوهای عجیبی داشته است، مثلاً آرزو داشته است که شوهر آیندهاش یک اداری عالی رتبه و خوش قیافه باشد. بچههای آنها، قصر و ویلایشان، ماشین و... چنین و چنان باشد. سالها با این آرزوها زندگی میکند تا این که از قضا به همسری مردی عادی، فاقد زیبایی و ثروت در میآید. زندگی مشترکشان را در خانهای کوچک و اجارهای آغاز میکنند و صاحب فرزند نیز نمیشوند. عملی نشدن آرزوها، چنان روان زن بیچاره را آزار میدهد تا سرانجام دیوانهاش میکند.(106) آری! رؤیایی بار آمدن کودک، بیشتر بر اثر تلقینی است که از طرف اطرافیان به ذهن او تزریق میشود. خصوصاً پدر و مادر، به فرزند خود و عدههایی ندهند که توان انجام دادن آن را نداشته باشند تا نتیجهاش این بشود که او یک عمر در رؤیاهای خیالی خود پرواز کند و هیچ وقت دسترسی به آن نداشته باشد.