یک اربابی یک نوکری داشت این ارباب خیلی پست و بخیل بود. خیلی گدا طبع و خرج نکن بود. خدا نکند زیر دست یک آدم پست و بخیل قرار بگیری، جانت بر لبت میآید.
یک چند سالی این بیچاره نوکر این آدم بود. یک روزی به اربابش گفت: ارباب جان! سالهاست که ما یک عمر پیش تو کار کردیم و خدمت کردیم و زحمت کشیدیم. بگذار این چند روز آخر عمر را برویم آقا و نوکر خودمان باشیم. آزاد باشیم. گفت مانعی ندارد. به یک شرط میگذارم بروی. گفت به چه شرط؟ گفت شما باید بروی یک جوجه مرغ خوب بگیری، یک سوپ خوشمزه درست کنی تا من بخورم، تو آزاد هستی! این بیچاره رفت همین کار را کرد ارباب، آب این سوپ را خورد و گوشتها را گذاشت. نوکر گفت: ارباب جان! ما آزادیم؟ گفت: اگر این گوشتهایی که مانده فردا ظهر یک ته چین پلو خوشمزه درست کردی و من خوردم، تو آزادی. فردا ظهر این نوکر بیچاره همین کار را کرد. گفت: ارباب جان ما آزادیم؟
گفت: نه! اگر این گوشتها را یک چلو قیمه خوب درست کردی، آزادی! شب همین کار را کرد. باز شب لپهها را روی برنج ریخت و برنج و لپه خورد و گوشتها را گذاشت. گفت: ارباب جان ما آزادیم؟ گفت: نه! اگر فردا ظهر این گوشتها یک آبگوشت خوبی درست کردی و من خوردم دیگر آزادی! غلام گفت: ارباب جان! ما از آزادی خودمان گذشتیم تو رو خدا این جوجه را آزاد کن برود، پدرش در آمد هی از این قابلمه به اون قابلمه! از این دیگ به اون دیگش کردی!(593)