روایت شده است که امام حسن (علیه السلام) آنچنان خویشتن دار بود که در تمام عمرش یک کلمه ناپسند از او شنیده نشد. در مورد حلم و صبر امام (علیه السلام) آمده است: پیرمردی از اهالی شام آن حضرت را که سوار بر مرکبی بود دید و آنچه خواست به آن حضرت گفت ولی امام (علیه السلام) سکوت کرد. وقتی ناسزا گویی او تمام شد، امام (علیه السلام) با آغوش باز به سوی او توجه کرد و در حالیکه خنده بر لب داشت به او سلام کرد و فرمود: ای پیرمرد! به گمانم غریب هستی و گویا به اشتباه افتادهای، اگر از ما یاری بطلبی، سختیها را از تو بر طرف میکنیم و تو را میبخشیم و اگر از ما چیزی بخواهی به تو میدهیم و اگر از ما راهنمایی بخواهی تو را راهنمایی میکنیم و اگر برهنه هستی تو را میپوشانیم و اگر نیازمندی تو را بینیاز میکنیم و اگر رانده شدهای به تو پناه میدهیم و اگر حاجتی داری آن را برای تو بر آورده میکنیم و اگر به سوی ما سفر نمودهای تا وقت بازگشت، میهمان ما هستی و این برای تو بهتر است، زیرا ما خانه وسیع برای پذیرایی داریم. هنگامی که آن مرد شامی این گفتار پر مهر امام (علیه السلام) را شنید، گریه کرد و آنچنان دگرگون شد که در همان لحظه گفت: اشهد انک خلیفه الله فی ارضه؛ گواهی میدهم که تو خلیفه خدا در زمین هستی. الله اعلم حیث یجعل رسالته؛(1144) خدای متعال آگاهتر است که رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد. آنگاه گفت: من فکر میکردم که تو و پدرت دشمنترین مخلوقات نزد من هستید، اکنون دریافتم که محبوبترین خلق خدا در نزد من میباشید. آن مرد اثاثیه خود را به منزل امام (علیه السلام) انتقال داد و تا در مدینه بود همراه آن حضرت بود، سپس به سوی شام بازگشت در حالی که صادقانه به محبت خاندان رسالت معتقد شده بود!(1145)