دکتری برای معاینه دیوانگان به تیمارستان رفت، تا هر یک از دیوانگان عاقل شده باشند، دستور دهد او را آزاد نمایند و به همین منظور دیوانهای را پیش خواند و به او گفت من یک حکایت کوچولو برای تو میگویم، اگر فهمیدی کجایش دروغ است، دستور میدهم تو را مرخص کنند. دیوانه گفت: قبول دارم، بفرمایید، حکایت را بگویید تا بگویم کجایش دروغ است! دکتر گفت: در روز جمعه گذشته موتور سواری مقتول از خیابان شاد آباد میگذشت و ناگهان به سختی با اتوبوسی تصادف کرد و سر او از تنش جدا شد، ولی موتور سوار مقتول بدون اینکه روحیه خود را ببازد سر خود را برداشت و به نزدیکترین دواخانه مراجعه کرد و قدری تنطور گرفت و سر خود را به تنش چسباند و سوار موتور خود شد و رفت! حالا بگو ببینم کجای این داستان دروغ بود؟ دیوانه گفت: برو آقای دکتر! راستی راستی به خیالت من دیوانهام! این که دورغش به خوبی معلومه؟ دکتر گفت: خب، بگو تا راحت بشی! دیگوانه گفت: مگه من خرم؟ خوب، معلمومه که روزهای جمعه دواخانهها بسته است!(935).