تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

دیوانه‏

دکتری برای معاینه دیوانگان به تیمارستان رفت، تا هر یک از دیوانگان عاقل شده باشند، دستور دهد او را آزاد نمایند و به همین منظور دیوانه‏ای را پیش خواند و به او گفت من یک حکایت کوچولو برای تو می‏گویم، اگر فهمیدی کجایش دروغ است، دستور می‏دهم تو را مرخص کنند. دیوانه گفت: قبول دارم، بفرمایید، حکایت را بگویید تا بگویم کجایش دروغ است! دکتر گفت: در روز جمعه گذشته موتور سواری مقتول از خیابان شاد آباد می‏گذشت و ناگهان به سختی با اتوبوسی تصادف کرد و سر او از تنش جدا شد، ولی موتور سوار مقتول بدون اینکه روحیه خود را ببازد سر خود را برداشت و به نزدیک‏ترین دواخانه مراجعه کرد و قدری تنطور گرفت و سر خود را به تنش چسباند و سوار موتور خود شد و رفت! حالا بگو ببینم کجای این داستان دروغ بود؟ دیوانه گفت: برو آقای دکتر! راستی راستی به خیالت من دیوانه‏ام! این که دورغش به خوبی معلومه؟ دکتر گفت: خب، بگو تا راحت بشی! دیگوانه گفت: مگه من خرم؟ خوب، معلمومه که روزهای جمعه دواخانه‏ها بسته است!(935).