یکی از دوستان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط (رحمه الله) از او نقل میکند که فرمود: در مسجد جمعه تهران، شبهای مینشستم و حمد و سوره مردم را درست میکردم، شبی دو بچه باهم دعوا میکردند، یکی از آنها که مغلوب شد برای این که کتک نخورد آمد پهلوی من نشست، من از فرصت استفاده کردم، حمد و سورهاش را پرسیدم، و این کار آن شب، همه وقت مرا گرفت. شب بعد درویشی نزدم آمد و گفت: من علم کیمیا، سیمیا، هیمیا و لیمیا دارم، و آمدهام به شما بدهم، مشروط به این که ثواب کار دیشب خود را به من بدهی!
به او پاسخ دادم: نه! اگر اینها به درد میخورد به من نمیدادی.(154)!
یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط نقل میکند که: با پدرم به کوه بی بی شهربانو(155) رفته بودیم، در بین راه اتفاقاً به شخصی از اهل ریاضت برخوردیم، وی ادعاهایی داشت، پدرم به او فرمود: حاصل ریاضتهای تو بالاخره چیست؟ آن شخص با شنیدن این سخن، خم شد و از روی زمین قطعه سنگی را برداشت و آن را تبدیل به گلابی نمود و به پدرم تعارف کرد و گفت: بفرمایید میل کنید! پدرم فرمود: خب! این کار را برای من کردی، بگو ببینم برای خدا چه داری؟ و چه کردهای؟! مرتاض با شنیدن این سخن به گریه افتاد.