عمر و بن نعمان جعفی گفته است: حضرت صادق (علیه السلام) دوستی داشت که به هر کجا میرفت، از ایشان جدا نمیشد. روزی با ایشان در میان بازار راه میرفت. غلامش که مسلمان نبود، به دنبالش میآمد که ناگاه به پشت سرش نگاه کرد تا غلامش را ببیند. سه بار چنین کرد و او را ندید. چون بار چهارم برگشت و او را دید، گفت: ای پسر زن بدکار کجا بودی؟ راوی گفته است: در این هنگام حضرت صادق (علیه السلام) دستش را بالا برده، بر پیشانیاش زد و سپس فرمود: سبحان الله به مادرش تهمت میزنی؟! من گمان میکردم تو پرهیزگاری و اکنون میبینم که تو را هیچ پرهیزگاری ای نیست. او عرض کرد: جانم فدایت! مادر او از سندیان مشرک است. حضرت فرمودند: آیا نمیدانی که برای هر امتی، ازدواجی است؟ از من دور شو! راوی گفته است: از آن پس ندیدم که او به همراه آن حضرت راه برود تا مرگ میانشان جدایی انداخت و در روایت دیگری آمده است: همانا برای هر امتی ازدواجی است که به سبب آن خود را از زنانگاه میدارند(851).