انس گوید: پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مردم را به روزه یک روز امر کرد و فرمود: هیچ کس افطار نکند تا به او اجازه دهم. مردم روزه گرفتند تا شب شد شخصی میآمد و میگفت: ای رسول خدا روزه دارم اجازه بده افطار کنم و پیامبر به او اجازه میداد و همچنان میآمدند و اجازه میگرفتند تا مردی آمد و عرض کرد: از خانوادهام دو دختر جواب روزه دارند و شرم دارند که خدمت شما بیایند به آنها اجازه بده افطار کنند. پیامبر از او روی گرداند. دوباره تکرار کرد و پیامبر روی گرداند سومین بار تکرار کرد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آنها روزه ندارند و چگونه روزهدار است کسی که امروز گوشتهای مردم را خورده است؟ برو و به آن دو دستور بده اگر روزهاند قی کنند. مرد برگشت و به آنها خبر داد و از آنها خواست قی کنند. پس هر کدام لخته خونی قی کرد. مرد به محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برگشت و جریان را به او خبر داد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: سوگند به خدایی که جان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) در دست قدرت اوست اگر لختههای خون در شکم آنها باقی میماند آتش (دوزخ) آنها را میخورد.(1595)