در اصفهان یک نفر متجاوز بود؛ علاوه بر گرانفروشی، رباخوار بود و احتکار میکرد، بالأخره مثل زالو خون مردم را میمکید. بچهها و طایفه او نکبتها و بدبختیهای عجیبی گرفتارند. قضیهای از او نقل میکنند که در اصفهان قحطی آمده بود و گندم کم شده و گرانی بود، نانواهای اصفهان فهمیدند که او گندم دارد، پیش او آمدند که گندمهایت را به مردم بده! گفت: یک من چند میخرید؟ (مثلا) گفتند: نرخش دو تومان است. گفت برو بابا! گفتند بیست و دو قران، گفت: نه، بروبالا! خلاصه مرد نرخ را بالاتر میبرد تا جایی که راضی نشد، لذا گفت: صبر کنید تا فردا فکری بکنم. فردا هم گندم را به مردم نداد. بالأخره مشکل گذشت، آن کسانی که از ظلم دیگران باید بمیرند، مردند و کسانی هم زنده و قحطی هم نیز تمام شد. طولی نکشید که پای آن مرد درد گرفت، دکتر آوردند، خوب نشد، بالأخره شورای پزشکی تصمیم گرفت که پایش را ببرد. دست گذاشت روی انگشت پا، گفت: از اینجا؟ دکتر گفت: نه! برو بالا، قدری بالاتر آمد، گفت: از این جا؟ گفت: نه برو بالا! دلش نمیآمد، مثل همان گندم که خودش میگفت برو بالا، الان تجسم عمل شده و میگوید برو بالا، خلاصه تمام پولها را داد و پا را هم قطع کردند.(1649)