در كربلا دو جبهه روبهروی هم هستند، یك جبهه، انسانهایی كه «هیچ كاره» اند، هیچ وقت برای خودشان تصمیم نگرفتهاند. اینها انسانهایی هستند كه دیگران هوسهای سرگردان آنها را میجنبانند و اینها خودشان را یك مرتبه و بدون آن كه واقعاً خودشان بخواهند خود را در یك حزب یا گروه یا قشری مییابند، اصلاً «خودْ» ندارند و به عبارتی دیگر خودشان را تماماً با هوس ها هیچ كردهاند. در مقابل آنها، جبههای داریم كه همه «خودْ»اند، همه، هر كدام به اختیار خودشان به صحنه آمدهاند و یك غایت متعالی، یك هدف مقدّس و یك قرب به ذات احدی، انگیزش همه اینها شده است و اینها با هم یگانه شدهاند و یگانگیشان، اراده و عزم و انتخاب را از اینها نگرفته است. این دو جبهه، معنی تمام جبهههای تاریخ را روشن میكند. من یك نمونه از تاریخ كربلا میآورم تا موضوع بهتر روشن شود، از طرف لشكر عُمر سَعد دو آدم سیاه روی قوی پنجه وارد میدان شدند و مبارز طلبیدند یكی غلام عبیدالله و دیگری غلام زیاد بود. حضرت اباعبدالله(ع) به یارانش نگاه كرد و گفت چه كسی حاضر است به مبارزه برود، حبیببنمظاهر بلند شد، حضرت فرمودند، نه، تو بنشین، تو زور و قدرت اینها را نداری، بعد از آن مسلم برخاست، باز حضرت به او اجازه نداد، سپس شخصی به نام عبداللهبنعمیر بلند شد و اجازه خواست، همان شخصی كه كنیهاش اُمّ وَهَب است، با هیكلی قوی و قدرتمند، اجازه خواست، حضرت فرمودند: «اگر میخواهی بروی برو». همه حرف من در این جمله اباعبداللّه(ع) است كه حضرت به او قدرت انتخاب میدهد، آن هم چه انتخابی. یعنی كربلا نمایش انسان های به وحدت رسیده از طریق ارتباط با احدیت است تا هركس بتواند انتخاب كننده باشد.
حالا نظری به جبهه مقابل داشته باشید، عبیدالله بن زیاد در كوفه گفته بود كه هر كس بالغ است باید به جنگ برود و هر كس نرفت، او را بكشید، نقل شده است كه یك مرد بیچارهای از شهری دیگر برایطلبی كه از یك مرد كوفی داشت به كوفه آمده بود - گویا با شخصی اختلاف ارثی داشت - مأموران عبیدالله او را دیدند، گفتند كه چرا به جنگ نرفتهای؟ گفت: جنگ چیست؟ اصلاً نمیدانست جنگی در كار است. او را به دارالعماره بردند، عبیدالله گفت: گردنش را بزنید كه بحث آن در قبل گذشت. یعنی در جبهه مقابل اصحاب اباعبدالله (ع)، هیچ انتخابی وجود ندارد و به كسی اجازه انتخاب داده نمیشود.
عدهای در كربلا در لشكر عمرسعد گرفتار «اكنونزدگی» هستند، نگاهشان به اَلْآن است. به یزید نگاهی بیندازید، با چوب خیزران به لبهای مقدّس اباعبدالله(ع) میزند و جملاتی میگوید كه تمام زندگانی خود را ویران میكند، میگوید ای كاش بزرگان ما كه در جنگ بدر كشته شدند، میآمدند و نگاه میكردند كه چه كسی پیروز است. بیایند و بگویند ای یزید دست مریزاد، و صحبتهای دیگری میكند و شعرهایی در نفی نبوت حضرترسول اكرم(ص) میخواند، كه خود میدانید. علت اینكه میبینید بعضی از علمای اهل سنّت یزید را كافر میدانند به سبب همین شعرهاست. یزید باورش نمیآمد كه كار به اینجا بكشد. او یك فرد اكنون زده است كه نگاهش به الان است و فقط حال را میبیند كه سر بریده فرزند پیامبر(ص) در جلوی اوست. این روحیه مربوط به همة ملتهایی است كه از سنّتهای الهی، جدا شدهاند.
در اكنون زیستن، منافی «خودآگاهی» است. خودآگاهی یعنی بصیرتی كه واقعیت را غیر از «حال» میبیند و نگاهش به ریشة زمان اكنون است. شما الان واقعیت را چه میبینید؟ آیا واقعیت این است كه مثلاً آمریكا بمب دارد! مطمئن باشید اگر كسی این را واقعیت ببیند، حتماً در شرایطی كه یزید گرفتار شد، گرفتار میشود، اما اگر كسی ورای اینكه آمریكا بمب دارد، متوجّه شد كه سنّتی در هستی جاری است كه آمریكا و امثال او هیچ و پوچاند و قدرت حفظ قداستها و ارزشها تماماً در صحنه است، این انسان حتماً گرفتار اكنونزدگی نمیشود. مثال دیگر وجود «تن» و وجود «من» هر انسانی است، یكی «تن» را همه چیز میپندارد و دیگری «من» را برای خود واقعی میداند، آن كه «تن» را اصل پنداشت وقتی «تن» میمیرد، احساس میكند كه دیگر هیچ است و آن كه «من» را اصل گرفت، میداند كه همیشه وجود دارد و ثابت است و نخواهد مرد و لذا افق دیدش در زندگی خیلی با اوّلی فرق دارد، دیگر گرفتار «اكنونزدگی» و خطای بزرگی كه پیرو آن بهوجود میآید، نمیشود.