تربیت
Tarbiat.Org

کربلا مبارزه با پوچی‌ها
اصغر طاهرزاده

وقتی انسان؛ «نیست» را «هستْ» و «پوچی» را «واقعیت» می‌پندارد

راه نجات از پوچ شدن انسان فقط از طریق محبّت حسین‏(ع) و معرفت حسین‏(ع) و آن انسان معصوم را، امام خود دانستن و یك نوع اتحّاد با او برقرار كردن ممكن می‏باشد، من راه دومی به جز این راه در این قرن سراغ ندارم. نمی‏دانم آیا تاكنون توانسته‏اید پوچی را به خوبی حس كنید؟ اگر شما نگاه كنید به زندگی مردمی كه خلیفةُالهی خودشان را فراموش كرده و به پلشتی و پوچی افتاده‏اند و اگر آن پوچی را خوب بشناسید و درست تحلیل كنید و بترسید كه خودتان گرفتار این پوچی شوید و بدانید كه تنها راه نجات شما از پوچی، راه حسین(ع) است، شاید نهضت كربلا فهمیده شود. فرهنگ معاویه، فرهنگ پوچ كردن انسان‌هاست، فرهنگ ترس و رشوه و شهوت، فرهنگ نابود كردن انسان است و حسین(ع) این را خوب می‏فهمد و می‏خواهد به همه بشریّت بفهماند كه پوچی به حریم اولیای خدا راه ندارد، چون كه آن‌ها خدا دارند.
نگاهی به زندگی‏ها بیندازید، سفرهای بیهوده، ارتباط‌های نامقدّس، مطالعه برای اطلاعات بی‌ارزش، غم و شادی‏های دروغین، همه‏اش بی معنی است، اولیاء خدا این پوچی‏ها را می‏شناسند این كه می‏گویند با علما ارتباط برقرار كنید به این دلیل است كه با برقراری ارتباط، متوجّه می‏شوید بسیاری از چیز هایی كه پیش از این برای شما مهم بوده است، ذاتاً بی‏ارزش است.
«ناصرالدّین‏شاه در سفر خود به سبزوار، به قصد این‌كه خودنمایی كند و بگوید ما با فیلسوفان و عرفا ارتباط داریم به خدمت حاج ملاّ هادی سبزواری رفته بود، دید كه عجب! اتاق مرحوم ملاهادی سبزواری، خشتی است و حتی كاه گل هم روی خشت‏ها كشیده نشده‌ است. ناصرالدّین شاه روی تختی می‏خوابید كه قطعات الماس و برلیان و زمرّد فراوانی در آن به كار برده شده بود. ملاهادی هم روی یك نمد می‏خوابید، ملاهادی هنگام ناهار با صدای بلند گفت: غذای من و میهمان را بیاورید. كاسه دوغ را به همراه دو قاشق چوبی و دو نان آوردند، ناصرالدّین شاه یكی، دو لقمه غذا خورد، دیگر نتوانست بخورد، گفت: من میل ندارم. آقای ناصرالدّین شاه! مطمئن باش بیش از این زندگی در دنیا بی‏خود است و تو خود بیخود شده‏ای كه به بی‏خودها دل بسته‏ای.»
الان كه ما این‌جا هستیم در نظام برتر عالم - یعنی در برزخ و در سینة مؤمنین - چه كسی پوچ است؟ ناصرالدّین شاه یا ملاّهادی سبزواری؟ تازه، آنچه كه ملاّهادی سبزواری در سینه داشت، خیلی بیش از آن بود كه در كتاب ها نوشت و رفت، طلبه‏ای می‏گفت:
در پشت بام مسجد مروی تهران مشغول كیمیاگری بودم، همشهری‏هایم از شهر فسا آمدند و گفتند بیا با هم به مشهد برویم، با همدیگر حركت كردیم، به سبزوار رسیدیم، گفتند یك عرض ارادتی هم خدمت ملاّهادی سبزواری بكنیم، خدمت حضرت آقا رفتیم، نه من او را تا كنون دیده بودم و نه او مرا، پس از این‌كه همه خواستیم خداحافظی كنیم و برگردیم، به من گفت ، بایست، من ایستادم، به من گفت: ای مرد خدا، كیمیاگری در پشت بام مسجد مروی تو را به جایی نمی‏رساند، برو درست را بخوان.»
یعنی:
آنچه در آئینه جــوان بینــد

پیر در خشت، بیش از آن بیند

منظور این است كه انسان‏ها می‏توانند به جایی برسند كه «هست» را از «نیست» و «واقعیت» را از «پوچی» تشخیص دهند.
حسین(ع) آمده است كه نگذارد ما هیچ و پوچ شویم آیا «آن كس كه كسوت خلیفةالهی را از قامت خود بیرون كند به جز پوچی، چه چیزی در انتظارش هست؟» به‌عنوان مثال؛ وقتی‌ حدّ انسان یك «ماشین سواری» می‏شود، این دیگر نمی‏تواند «خلیفة اللّه» باشد، این به راحتی فریب هر شیطانی را می‏خورد و به‌راحتی تحت تأثیر تبلیغات آمریكا قرار می‏گیرد. به برخی از این دانش‏آموزانی كه در المپیادهای مختلف قبول می‏شوند، گفته اند اگر می‏خواهید انسان مهمّی باشید باید در ریاضیّات اوّل شوید، نه این‌كه خلیفه خدا شوید تا مهمّ و با ارزش شوید. و لذا آمریكا و برخی دیگر كشورها برای قبول شدگان المپیادها پیغام فرستادند كه شما كه می‏خواهید مهم شوید بیایید این‌جا، ما به شما همه امكانات را خواهیم داد، و تعدادی از آنان با خانواده‏هایشان رفتند. آری كسی‌كه بگوید من به جهت دنیا مهم هستم، معاویه او را می‏دزدد. كسی كه پوچی را نشناسد، حكومت‏های پوچ، او را و زندگی‏اش را می‏بلعند. حسین(ع) آمده‌ است تا ما پوچ نباشیم، پوچ نبودن به این است كه حسینی زندگی كنیم، یعنی نگذاریم فرهنگ معاویه ما را بدزدد.