تربیت
Tarbiat.Org

اخلاق در قرآن جلد سوّم - فروع مسائل اخلاقی‏
آیت الله مکارم شیرازی با همکاری جمعی از فضلاء و دانشمندان‏‏‏‏‏

سیره پیشوایان‏

یکی از بهترین راه‏ها برای کسب فضیلت حُسن و خُلق، و ملاحظه آثار شگفت‏انگیز آن، بررسی حال پیشوایان بزرگ دین است:
1- در حدیثی از امام حسین علیه السّلام می‏خوانیم که می‏فرماید: از پدرم علی علیه السّلام، از روش پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم در برخورد با مردم سؤال کردم فرمود: پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم همیشه چهره‏ای خندان داشت، بر مردم آسان می‏گرفت و با نرمش رفتار می‏کرد، خشن و سنگدل نبود و فریاد نمی‏کشید، هرگز به کسی ناسزا نمی‏گفت، عیبجوئی نمی‏کرد، متملّق و ستایش‏گر نبود، هرگاه چیزی برخلاف میل او انجام می‏شد، برای این که افراد ناراحت نشوند، خود را به تغافل می‏زد، امیدواران را ناامید نمی‏کرد، سه چیز را همیشه رها می‏نمود، مذمّت، عیبجوئی و جستجو در اسرار مردم، سخن نمی‏گفت، مگر در جائی که امید پاداش الهی داشت و هنگامی که سخن می‏گفت چنان جاذبه داشت که همه اهل مجلس سکوت کرده و چشم به زمین می‏دوختند گویی پرنده‏ای بالای سر آنها نشسته است. و هنگامی که ساکت می‏شد آنها سخن می‏گفتند و ابّهت پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم چنان بود که کسی جرئت نمی‏کرد در برابر آن حضرت با دیگری نزاع و پرخاش‏گری کند.(172)
2- در حالات علی علیه السّلام در حدیث معروفی می‏خوانیم که امام عازم کوفه بود، اتفاقاً یک نفر یهودی با آن حضرت همسفر شد، هنگامی که بر دو راهی رسیدند (راهی به سوی کوفه می‏رفت و راه دیگری به سوی مقصدِ یهودی) مرد یهودی با کمال تعجّب دید علی علیه السّلام راه کوفه را رها کرد، و از طریقی که او عازم بود آمد. عرض کرد: مگر شما نفرمودید قصد کوفه را دارید، پس چرا راه کوفه را رها کردید؟ فرمود: می‏دانم. عرض کرد: اگر می‏دانید پس چرا آگاهانه از راه خود صرف نظر کرده با من آمدید؟ فرمود: همسفر باید احترام همسفرش را نگه‏دارد و برای تکمیل آن باید هنگام جدائی مقداری همسفرش را بدرقه کند. این گونه پیامبر ما به ما دستور داده است:
یهودی با تعجّب پرسید آیا این دستور پیامبر شما است؟ فرمود: آری.
یهود گفت: لابد کسانی که از او پیروی کردند به خاطر این کارهای بزرگوانه و اعمال انسانی او است، من هم گواهی می‏دهم که آیین شما حق است (این سخن را گفت و مسلمان شد).(173)
در حدیثی از تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام آمده است که زنی خدمت فاطمه زهرا علیهماالسّلام رسید و گفت: مادر (پیر) و ضعیفی دارم، و در مسایل نمازش مشکلی برای او پیش آمده، مرا فرستاده است که از آن سؤال کنم، فاطمه علیهماالسّلام پاسخ او را بیان فرمود، ولی آن زن سؤال دیگری مطرح کرد. حضرت پاسخ گفت، برای سوّمین بار سؤال کرد و پاسخ شنید و این کار را تا دَه بار تکرار کرد، و حضرت هر بار پاسخ او را گفت، سپس او را فزونی سؤال‏ها شرمنده شد و عرض کرد: دیگر به شما زحمت نمی‏دهم ای دختر رسول خدا!
فاطمه علیهماالسّلام فرمود: هر چه می‏خواهی سؤال کن، آیا اگر کسی برعهده بگیرد که بار سنگینی را از محل بلندی بالا ببرد و کرایه آن صد هزار دینار باشد، سنگینی بار، او را زحمت خواهد داد؟ زن عرض کرد: نه، حضرت فرمود: هر سؤالی که تو از من می‏کنی و من پاسخ می‏گویم، به اندازه فاصله میان زمین و عرش مملو از لؤلؤ، پاداش من خواهد بود، به طریق اوّلی چنین باری بر من سنگین نخواهد بود.(174)
این حوصله عجیب و آن برخورد محبّت‏آمیز و آن تشبیه زیبا برای برطرف کردن شرمندگی سؤال کننده از کثرت سؤال، هر کدام نمونه جالبی است که از خوش‏خلقی پیشوایان بزرگ که سزاوار است برای همه درس عبرت باشد، و در طریق ارشاد مردم از آن الهام بگیرند.
4- در حدیث معروفی از برخورد امام حسن مجتبی علیه السّلام با مردم، می‏خوانیم که روزی یک مرد شامی امام را (در کوچه‏های مدینه) دید که سوار بر مرکب است.
شروع به لعن و ناسزا به آن حضرت کرد، امام پاسخی به او نمی‏گفت، هنگامی که از لعن و ناسزاها فراغت حاصل کرد، امام روبه او کرد سلام فرمود و در چهره او خندید فرمود: ای مرد محترم گمان می‏کنم که تو در این دیار غریبی و حقایق بر تو مشتبه شده است هرگاه از ما طلب عفو کنی، تو را می‏بخشم و اگر چیزی بخواهی، به تو می‏دهیم، اگر راهنمائی بخواهی تو را راهنمائی می‏کنیم، و اگر مرکبی از ما بخواهی در اختیارت می‏گذاریم، اگر گرسنه‏ای سیرت می‏کنیم، و اگر برهنه‏ای لباس در اندامت می‏پوشانیم، اگر نیازمندی بی‏نیازت می‏کنیم، و اگر از جایی رانده شده‏ای پناهت می‏دهیم (خلاصه) هر حاجتی داشته باشی برآورده می‏کنیم. و اگر دعوت ما را بپزیری و به خانه ما بیائی و میهمان ما باشی، تا موقع حرکت از تو پذیرائی می‏کنیم، ما محل وسیعی داریم و امکانات فراوان و مال بسیار (پذیرائی از تو به هر مقدار، برای ما مشکلی ایجاد نمی‏کند).
هنگامی که آن مرد این سخن محبّت‏آمیز را (در برابر سخنان رکیکی که گفته بود) شنید گریه کرد (و به کلّی منقلب و دگرگون شد) و گفت: گواهی می‏دهم که تو خلیفة اللّه در زمین هستی، خدا آگاه‏تر است که نبوّت (و امامت) را در کدام خاندان قرار دهد. پیش از آن که این محبت را از شما ببینم تو و پدرت مبغوض‏ترین خلق خدا در نزد ما بودی، و اکنون محبوبترین بندگان خدا در نظر من هستی، این را گفت و به خانه امام حسن علیه السّلام آمد و تا روزی که می‏خواست از آنجا برود، میهمان امام بود. و از معتقدان به محبت آنها شد.(175)
5- در کتاب تحف‏العقول آمده است که پیر مردی از انصار خدمت امام حسین علیه السّلام آمد و حاجتی داشت. امام فرمود: آبروی خود را حفظ کن از این که بخواهی آشکارا از من تقاضا کنی، حاجتت را در کاغذی بنویس و به من دِه من کار خود را انجام می‏دهم.
او در نامه‏ای نوشت: ای اباعبداللّه! فلان کس پانصد دینار از من طلبکار است و از من می‏طلبد از او بخواهید که به من مهلت دهد تا توانایی پیدا کنم. هنگامی که امام حسین علیه السّلام نامه او را خواند داخل منزل شد، کیسه‏ای آورد که در آن هزار دینار بود (هزار مثقال طلا) فرمود: پانصد دینار را برای ادای دین به تو دادم و با پانصد دینار دیگر مشکلات زندگانیت را حل کن و هرگاه خواستی تقاضا کنی (از هر بی‏سروپایی تقاضا نکن بلکه) از یکی از سه کس تقاضا کن؛ یا فرد دین‏دار، یا صاحب شخصیّت، یا بزرگ زاده‏ای، امّا دین‏دار دینش سبب می‏شود که آبروی تو را حفظ کند، و امّا انسان با شخصیّت به خاطر شخصیّتش شرم می‏کند که حاجتت را انجام ندهد، و امّا بزرگ زاده می‏داند تو بی‏جهت از او خواهش نکرده‏ای، لذا آبروی تو را حفظ می‏کند و تقاظای تو را بی‏جواب نمی‏گذارد.(176)
6- در حالات امام چهارم زین‏العابدین علی بن الحسین علیه السّلام چنین می‏خوانیم: مردی از دشمنان کینه‏توز اهل بیت علیه السّلام نزد امام آمد او را ناسزا و دشنام داد، امام در جواب او چیزی نفرمود، چون آن مرد از نزد حضرت رفت، امام به حاضران فرمود: اکنون دوست دارم با من بیائید برویم نزد آن مرد، تا جواب مرا از دشنام او بشنوید، عرض کردند ای کاش جواب او را همان اوّل می‏دادید، حضرت حرکت فرمود، در حالی که آیه شریفه و الکاظمین الغیظ و العافّین عن النّاس و اللّه یحبّ المحسنین را می‏خواند.
روایت کننده این حدیث می‏گوید: از خواندن این آیه دانستیم که امام در نظر ندارد برخورد تندی با او کند. هنگامی که به درِ خانه او رسیدند، حضرت از پشت در صدا زد، فرمود: بگوئید: علی بن الحسین است. هنگامی که آن مرد متوجّه شد که امام با جماعتی در خانه او آمدند، وحشت کرد و خود را برای شرّ و ناراحتی آماده می‏کرد، هنگامی که حضرت او را دید فرمود: ای برادر! تو نزد ما آمدی و چنین و چنان گفتی، هرگاه بدی‏هائی را که به من نسبت دادی راست باشد از خدا می‏خواهم که مرا بیامرزد، و اگر دروغ گفتی و تهمت زدی از خدا می‏خواهم که تو را بیامرزد. آن مرد از این بزرگواری و خوش‏رفتاری شرمنده شد پیشانی امام را بوسید و گفت آنچه من گفتم در تو نیست، و من به این بدی‏ها سزاوارترم.(177)
7- در حالات امام باقر علیه السّلام می‏خوانیم که مردی از اهل شام در مدینه منزل گزیده بود، و غالباً به مجلس آن حضرت می‏آمد و می‏گفت اشتباه نشود من به خاطر محبّت و دوستی به منزل شما نمی‏آیم، بلکه در روی زمین، کسی از شما اهل‏بیت نزد من مبغوض‏تر نیست، و می‏دانم دشمنی با شما اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم است، ولی چون تو داری فضایل و علوم مختلف همراه با فصاحت بیان هستی، از سخنانت خوشم می‏آید لذا به مجلس تو می‏آیم.
امام در پاسخ او می‏فرمود: لن تخفی علی اللّه خافیة؛ چیزی بر خدا پنهان نیست.
مدّتی گذشت، به امام خبر دادند که مرد شامی بیمار شده و بیماریش شدید است، مرد شامی به بازماندگانش سفارش کرده بود، هنگامی که من مردم نزد محمد بن علی الباقر علیه السّلام بروید و از او بخواهید که بر من نماز بگذارد، و به او بگوئید که من چنین وصیتی را کردم. صبحگاهان بود که به امام خبر دادند او از دنیا رفته و چنین وصیتی کرده است - در حالی که امام علیه السّلام در مسجد پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم مشغول تعقیب نماز صبح بود - امام فرمود: عجله نکنید تا من بیایم، سرزمین شام سرزمین سرد، و حجاز، منطقه گرم است، ممکن است این شخص گرمازده شده باشد، امام دو رکعت نماز خواند و دست به دعا برداشت، و مدتی دعا کرد. سپس برخاست و به منزل آن مرد شامی آمد و با صدای بلند آن مرد را که تصوّر می‏کردند مُرده است صدا زد. مرد شامی گفت: لبّیک یابن رسول اللّه. حضرت او را نشاند و تکیه به چیزی داد، غذای رقیقی برای او طلب کرد، و به او نوشاند، سپس فرمود: سینه و شکم او را خنک کنید (همان کاری که امروز با گرمازدگان می‏کنند) آنگاه حضرت بازگشت، چیزی نگذشت که مرد شامی سلامتی خود را باز یافت، خدمت امام آمده گفت: عرض خصوصی دارم. حضرت مجلس را خلوت کرد، مرد شامی عرض کرد: من شهادت می‏دهم که تو حجّت خدا بر خلقی، و هر کس راهی جز راه شما برود گمراه و زیان‏کار است.
حضرت فرمود: مگر چه شده؟ عرض کرد: شکی ندارم که روح مرا قبض کردند و مرگ را با چشم خود دیدم ناگاه صدایی شنیدم که می‏گفت روح او را به تنش بازگردانید چون محمد بن علی صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم از ما درخواست کرده است.(178)
8- در حدیث معروفی در حالات امام ششم و در مقدّمه توحید مفضّل می‏خوانیم: مفضّل می‏گوید روزی بعد از نماز عصر در روضه پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم (میان مقبره و منبر پیامبر اکرم) نشسته بودم و در عظمت پیامبر اکرم صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم و مواهبی که خدا به او داده است اندیشه می‏کردم، ناگهان چشمم به ابن ابی العوجاء (یکی از ملحدان معروف آن زمان) افتاد، که در میان جمعی از یارانش نشسته و برای آنها سخن می‏گوید به طوری که من سخنانش را می‏شنیدم، صاحب این قبر به کمالات زیادی نائل شد، یکی از یارانش گفت: او مرد فیلسوفی بود که ادّعای نبوّت عظیمی کرد، و معجزاتی برای مردم آورد، عقل‏ها را متحیّر ساخت، هنگامی که مردم گروه گروه در دین او وارد شدند، او نام خود را در کنار نام خدا قرار داد و در شبانه روز پنج بار در اذان و اقامه نام او را همراه نام خدا می‏برد، ابن ابی العوجا گفت: سخن درباره محمّد صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم را بگذار که عقل من درباره او حیران شده، سخن از اساس آفرینش بگو که تصوّر من این است، جهان ابدی و ازلی است و خالق و مربّی‏ای ندارد.
مفضّل می‏گوید: خشم و غضب، تمام وجود مرا فراگرفت، رو به او کردم و گفتم: ای دشمن خدا تو راه اِلحاد و انکار را در پیش گرفتی و خالق متعال را انکار کردی، خدائی که آثار قدرت و عظمتش در تمام وجود تو نمایان است.
ابن ابی العوجاء گفت: چرا این گونه سخن می‏گوئی اگر از علمای کلام و عقائدی استدلال کن! اگر دلیل قانع کننده‏ای داشتی ما می‏پذیریم، و اگر از دانشمندان نیستی ما را با تو سخنی نیست، و اگر از یاران جعفربن‏محمدالصادق علیه السّلام هستی او هرگز با ما این چنین سخن نمی‏گوید، او سخنانی از ما شنیده که بسیار از آنچه تو شنیده‏ای تندتر و شدیدتر است، ولی هرگز با درشتی با ما سخن نگفته او آدم عاقل و فهمیده و خویشتن داری است که هرگز با کسی برخورد تند نمی‏کند و به درشتی سخن نمی‏گوید، او با حوصله گوش به سخنان ما فرامی‏دهد، هنگامی که سخن ما به پایان رسید و پنداشتیم او را قانع کرده‏ایم، او با منطق قوی و دلائل پُرقدرتی به ما پاسخ می‏گوید و راه را بر ما می‏بندد، اگر تو از یاران او هستی، این گونه با ما سخن بگو.(179)
این حدیث نشان می‏دهد که امام صادق علیه السّلام حتّی در برابر دشمنان لجوج و نامؤدّب، با نرمش سخن می‏گفت، و آنها را شیفته حُسن و خُلق خود می‏نمود.
9- در حالات موسی بن جعفر علیهماالسّلام می‏خوانیم، که مردی از دودمان خلیفه مردم، در مدینه بود که امام را بسیار اذیت و آزار می‏کرد، و به امیرمؤمنان علی علیه السّلام ناسزا می‏گفت، بعضی از یاران امام عرض کردند اجازه بده او را به قتل برسانیم (و شرّ او را دفع کنیم).
امام علیه السّلام با شدت از این کار منع کرد و پرسید جایگاه این دشمن ما کجا است؟
عرض کردند در یکی از نواحی اطراف مدینه زراعت می‏کند، امام سوار بر مرکب شد و به سوی مزرعه او آمد و مشاهده کرد، او در مزرعه است امام با مرکب خود وارد مزرعه شد، آن مرد فریاد کشید چه کار می‏کنی؟ زراعت ما را پایمال نکن. امام اعتنا نکرد و نزد او آمد و با خوش‏رویی و خنده فرمود چقدر خرج این مزرعه کرده‏ای؟
عرض کرد: صد دینار، فرمود: چقدر امیدداری از آن بهره‏برداری کنی؟ عرض کرد: علم غیبت ندارم، فرمود: من می‏گویم چقدر امیدداری عائد تو شود، عرض کرد: دویست دینار، امام فرمود: این سیصد دینار را بگیر و زراعت تو مال خودت آن مرد (شدیداً تحت تأثیر این حُسن خُلق و کرامت نفس و محبّت امام واقع شد و) برخاست و سر حضرت را بوسید، امام بازگشت و به مسجد پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم آمد، ناگهان آن مرد را در مسجد یافت که در گوشه‏ای نشسته، هنگامی که چشمش به امام افتاد گفت: اللّه أعلم حیث یجعل رسالته؛ خدا آگاه‏تر است که نبوّت (و امامت) را در کجا قرار دهد.
یارانش به او گفتند داستانت چیست؟ تو قبلاً حرف‏هایی برخلاف این می‏زدی، او با یارانش به تندی سخن گفت و آنها را نهی کرد و پیوسته به امام دعا می‏کرد، امام به اصحاب خود که قبلاً اراده کُشتن او را داشتند فرمود: کدامیک از این دو بهتر بود، کاری را که شما قصد داشتید، یا کاری که من قصد داشتم.(180)
10- در حالات امام علی بن موسی الرضا علیه السّلام و برخورد محبّت‏آمیز او با مردم چنین آمده است: یکی از یاران او می‏گوید: من در خدمتش در مجلسی بودم در حالی که گروه زیادی از مردم اجتماع کرده بودند و از مسائل حلال و حرام سؤال می‏کردند، ناگهان مردی قدبلند و گندمگون بر او وارد شد و سلام کرد و گفت من یکی از دوستان شما، و از دوستان پدران و اجدادتان هستم، من از حج می‏آیم، زاد و توشه خود را از دست داده‏ام و چیزی که مرا به مقصدم برساند ندارم اگر صلاح بدانید مبلغی به من بدهید و مرا به شهر خود برسانید، خداوند به من نعمت داده هنگامی که به شهرم رسیدم آنچه را که به من عطا فرمودید آن را از طرف شما انفاق می‏کنم، چون من نیاز به صدقه ندارم. فرمود بنشین خدا رحمتت کند سپس رو به مردم کرد و با آنها سخن می‏گفت (و سؤالاتشان را جواب می‏داد) تا پراکنده شدند و من با دو نفر دیگر در خدمتش بودیم، فرمود: اجازه بدهید من به اندرون خانه بروم، برخاست و داخل اتاق خود شد، سپس برگشت و دست خود را از بالای در بیرون آورد و صدا زد این مرد خراسانی کجاست؟ فرمود: این دویست دینار را بگیر و برای هزینه سفرت از آن بهره‏برداری کن و به آن تبرّک بجوی و چیزی از طرف من انفاق نکن. و هم اکنون برو که مرا نبینی و من نیز تو را نبینم. هنگامی که مرد خراسانی رفت، امام بیرون آمد، یکی از حاضران عرض کرد، فدایت شوم محبّت زیادی درباره این مرد کردید، چرا خود را از آن پنهان نمودید؟ فرمود: می‏ترسیدم آثار ذلّت سؤال، در صورت او ببینم (می‏خواستم شرمنده نشود).(181)
11- در حالات امام جواد محمد بن علی علیهماالسّلام آمده است که یکی از یارانش می‏گوید: خدمت آن حضرت بودم، گوسفندی از یکی از کنیزان آن حضرت گم شده بود، یکی از همسایه‏ها را گرفته بودند و کشان کشان خدمتش آوردند و می‏گفتند تو گوسفند ما را سرقت کرده‏ای. امام فرمود: دست از همسایگان ما بردارید، آنها گوسفند شما را سرقت نکرده‏اند، گوسفند شما در خانه فلان کس است بروید و آن را از خانه او بیاورید، آنها رفتند و گوسفند را در خانه او دیدند و صاحب خانه را گرفتند و زدند و لباسش را پاره کردند، در حالی که او سوگند یاد می‏کرد که گوسفند را سرقت نکرده است. سرانجام او را نزد حضرت آوردند. امام فرمود: وای بر شما به این مرد ستم کرده‏اید، گوسفند بدون اطلاع او وارد خانه‏اش شده است سپس امام دستور داد در برابر پاره‏کردن لباس او و کتک زدن چیزی به او بدهند (و او را راضی کنند و با محبّت بازگردانند، و آنها چنین کردند).(182)
12- در حالات امام هادی علیه السّلام می‏خوانیم که یکی از یاران آن حضرت به نام ابوهاشم جعفری می‏گوید در تنگنای شدیدی واقع شدم و به خدمت امام هادی علیه السّلام رفتم، تا به او شکایت کنم، پیش از آنکه من سخن آغاز کنم، امام فرمود: ای ابوهاشم کدام یک از نعمت‏های الهی را می‏خواهی شُکر آن را ادا کنی؟ ابوهاشم می‏گوید: من از این سخن ناراحت شدم و سکوت کردم و ندانستم چه در پاسخ بگویم. امام خودش ادامه داد و فرمود خداوند ایمان را به تو روزی کرد، و بدن تو را به وسیله آن بر آتش دوزخ حرام نمود، خداوند سلامت و تندرستی به تو داد و تو را براطاعتش یاری کرد، خداوند قناعت به تو روزی داد تا در پیش مردم بی‏ارزش نشوی.
ای ابوهاشم! من ابتدا به سخن کردم برای این که گمان کردم می‏خواهی شکایتی از کسی که این نعمت‏ها را به تو ارزانی داشته است نزد من مطرح کنی، و من دستور دادم یکصد دینار به تو بدهند، آن را بگیر (و مشکل خود را با آن مرتفع کن).(183)
این بزرگواری و حُسن برخورد سبب شد که او راضی و خشنود، بی‏آنکه طرح شکایتی از زندگی خود کند، از خدمت امام باز گردد.
13- مرحوم کلینی در جلد اوّل اصول کافی درباره حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام نقل می‏کند که آن حضرت را در نزد شخصی به نام علی بن نارمش که از دشمن‏ترین مردم نسبت به آل‏ابی‏طالب بود (از سوی بنی‏عباس) حبس کرده بودند و به آن مرد دستور داده شده بود که هر چه می‏توانی بر آن حضرت سخت بگیر و آزار و شکنجه کن! ولی یک روز بیشتر نگذشته بود که آن مرد (ناصبی خشن) چنان در برابر امام نرم شد که صورت بر پای مبارکش می‏گذارد و به عنوان احترام و بزرگداشت چشم به زیرمی‏انداخت و نگاه به حضرت نمی‏کرد. هنگامی که از نزد امام بیرون آمد به کلّی دگرگون شده بود و سخت به امام اعتقاد پیدا کرده و بهترین سخنان را درباره حضرت می‏گفت(184) این نشان می‏دهد که رفتار امام از نظر عبادت و اطاعت و حُسن خُلق و حُسن رفتار به قدری عالی بوده که در این مدت کوتاه، سرسخت‏ترین دشمنان را به بهترین دوستان مبدّل ساخت.
14- درباره حضرت مهدی ولی عصر علیه السّلام ارواحنافداه، و حُسن خُلق و برخورد مملو از لطف و عنایتش به افرادی که به محضرش رسیده‏اند سخن بسیار است، از جمله مرحوم محدث نوری در کتاب جنّة المأوی از یکی از علمای معتمد نجف اشرف نقل می‏کند که در نجف‏اشرف مرد با ایمان و مخلصی بود به نام شیخ محمد، او گرفتار ناراحتی شدید سینه بود به گونه‏ای که همراه سرفه، اخلاط خون‏آلود از سینه او خارج می‏شد، و در نهایت تنگدستی می‏زیست، و غالباً به اطراف نجف برای تحصیل روزی می‏رفت، امّا به قدر کافی چیزی عاید او نمی‏شد، در عین حال سخت علاقه‏مند بود که با دختری از اهل نجف ازدواج کند، و هر زمان خواستگاری می‏رفت با جواب منفی رو به رو می‏شد، زیرا فقیر و فاقد امکانات بود، هنگامی که فقیر و بیماری و نومیدی از ازدواج با آن دختر، او را تحت فشار قرار داد، تصمیم گرفت به آنچه در میان اهل نجف معروف بود که برای حل مشکل، چهار شب چهار شنبه به مسجد کوفه بروند و به ذیل عنایت ولی عصر (عج) متوسّل شوند تا به دیدار آن امام بزرگوار نایل گردند و به مقصود خود برسند، عمل کند.
این کار را شروع کرد و پی در پی شب‏های چهارشنبه به مسجد کوفه می‏رفت تا شب آخر فرارسید، شبی بود زمستانی و تاریک و توأم با بادهای سخت و کمی باران.
او می‏گوید آن شب من بر سکویی که نزدیک در مسجد بود نشسته بودم و نمی‏توانستم وارد مسجد شوم، زیرا از این می‏ترسیدم که مسجد به خاطر خون‏ریزی سینه‏ام آلوده شود. هوا سرد بود و پوششی در برابر سرما نداشتم،
انبوه شدیدی بر من سنگینی می‏کرد و دنیا در نظرم تیره و تار شده بود، پیش خود فکر می‏کردم، شبها یکی پس از دیگری گذشت و با این همه رنج و زحمت و مشقت و خوف، در این چهل شب به جایی نرسیدم، در حالی که یأس و نومیدی تمام وجود مرا فراگرفته بود، احدی در مسجد حضور نداشت، من آتشی برای تهیه قهوه برافروخته بودم که به آن عادت داشتم ترک کنم، و قهوه‏ای که با من بود بسیار کم بود، ناگهان دیدم مردی از طرف در به سوی من آمد، همین که چشمم به او افتاد، پیش خود گفتم: این یکی از عرب‏های بادیه‏نشین اطراف مسجد است و آمده است که از قهوه من بنوشد، و در این شب تاریک بی‏قهوه بمانم.
در همین حال که در اندیشه بودم، آن مرد نزد من آمد، و با نام مرا مخاطب ساخت سلام کرد و در برابر من نشست، تعجّب کردم، چگونه نام مرامی‏داند گفتم شاید از یکی از قبایل اطراف نجف باشد که من گاهی برای گرفتن کمک به سراغ آنها می‏روم، سؤال کردم آیا شما از فلان طایفه‏اید؟ گفت: نه، قبیله دیگری را نام بردم گفت: نه، و هر چه گفتم جواب منفی داد، من عصبانی شدم و به عنوان استهزاء گفته شما از قبیله طُری طِره هستید (طری طره لفظ بی‏معنایی بود) آن بزرگوار این سخن را که شنید تبسّم کرد، و خشمگین نشد، فرمود: ایرادی ندارد بگو ببینم برای چه به اینجا آمده‏ای؟ گفتم به تو چه مربوط است که در این کارها دخالت می‏کنی؟
فرمود: ضرری ندارد، اگر برای من بازگو کنی! من از حُسن‏اخلاق و بیان شیرین او سخت در شگفتی فرورفتم و قلبم به او متمایل شد، هر چه بیشتر سخن می‏گفت بر محبّتم افزوده می‏شد. من عادت به کشیدن توتون داشتم و از پیپ استفاده می‏کردم، آماده کردم و به او تعارف نمودم، فرمود برای تو اشکالی ندارد ولی من از آن استفاده نمی‏کنم، یک فنجان قهوه برای او ریختم، از من گرفت، مقدار کمی از آن نوشید و بقیه را به من داد و گفت: بقیه را بنوش!، لحظه به لحظه علاقه من به او بیشتر می‏شد به او گفتم: برادر! خداوند در این شب تاریک تو را برای من فرستاده که مونس من باشی! سپس شرح حال خود را برای او با ذکر سه مشکلِ مهم زندگیم بازگو کردم، و گفتم که برای حل آنها به اینجا آمده و این همه زحمت برخود هموار کردم، فرمود: امّا سینه تو خوب شد، و در آینده نزدیک آن دختر به ازدواج تو برمی‏آید ولی فقر تو تا پایان عمر برطرف نخواهد شد. من توجّه نداشتم که او چه می‏گوید و چگونه از آینده خبر می‏دهد، این مطلب گذشت، و بعد از ماجرای عجیبی از نظرم پنهان شد، هنگام صبح احساس کردم سینه‏ام کاملاً سالم است و بیش از یک هفته نگذشته بود که وسایل ازدواج با آن دختر از جایی که انتظار نداشتم فراهم شد، ولی فقر من همچنان باقی ماند.(185)
آنچه در بالا آمد گوشه‏ای از سیره پیشوایان بزرگ اسلام علیهم‏السّلام و تجلیاتی از حُسن و خُلق آنها دربرخورد با دوست و دشمن بود، این نمونه‏ها نشان می‏دهد که آن بزرگواران تا چه حد در این زمینه تأکید و اصرار داشتند که همه دربرخوردهای خود نهایت حُسن خُلق را رفتار کنند. و آنچه را قرآن‏مجید درباره پیغمبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم فرموده، عملاً نشان دهند. آری دعوت آنها به حُسن خُلق تنها با زبان روایات نبود، بلکه با عمل عالی‏ترین پیام را به ما دادند.