یکی از بهترین راهها برای کسب فضیلت حُسن و خُلق، و ملاحظه آثار شگفتانگیز آن، بررسی حال پیشوایان بزرگ دین است:
1- در حدیثی از امام حسین علیه السّلام میخوانیم که میفرماید: از پدرم علی علیه السّلام، از روش پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم در برخورد با مردم سؤال کردم فرمود: پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم همیشه چهرهای خندان داشت، بر مردم آسان میگرفت و با نرمش رفتار میکرد، خشن و سنگدل نبود و فریاد نمیکشید، هرگز به کسی ناسزا نمیگفت، عیبجوئی نمیکرد، متملّق و ستایشگر نبود، هرگاه چیزی برخلاف میل او انجام میشد، برای این که افراد ناراحت نشوند، خود را به تغافل میزد، امیدواران را ناامید نمیکرد، سه چیز را همیشه رها مینمود، مذمّت، عیبجوئی و جستجو در اسرار مردم، سخن نمیگفت، مگر در جائی که امید پاداش الهی داشت و هنگامی که سخن میگفت چنان جاذبه داشت که همه اهل مجلس سکوت کرده و چشم به زمین میدوختند گویی پرندهای بالای سر آنها نشسته است. و هنگامی که ساکت میشد آنها سخن میگفتند و ابّهت پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم چنان بود که کسی جرئت نمیکرد در برابر آن حضرت با دیگری نزاع و پرخاشگری کند.(172)
2- در حالات علی علیه السّلام در حدیث معروفی میخوانیم که امام عازم کوفه بود، اتفاقاً یک نفر یهودی با آن حضرت همسفر شد، هنگامی که بر دو راهی رسیدند (راهی به سوی کوفه میرفت و راه دیگری به سوی مقصدِ یهودی) مرد یهودی با کمال تعجّب دید علی علیه السّلام راه کوفه را رها کرد، و از طریقی که او عازم بود آمد. عرض کرد: مگر شما نفرمودید قصد کوفه را دارید، پس چرا راه کوفه را رها کردید؟ فرمود: میدانم. عرض کرد: اگر میدانید پس چرا آگاهانه از راه خود صرف نظر کرده با من آمدید؟ فرمود: همسفر باید احترام همسفرش را نگهدارد و برای تکمیل آن باید هنگام جدائی مقداری همسفرش را بدرقه کند. این گونه پیامبر ما به ما دستور داده است:
یهودی با تعجّب پرسید آیا این دستور پیامبر شما است؟ فرمود: آری.
یهود گفت: لابد کسانی که از او پیروی کردند به خاطر این کارهای بزرگوانه و اعمال انسانی او است، من هم گواهی میدهم که آیین شما حق است (این سخن را گفت و مسلمان شد).(173)
در حدیثی از تفسیر امام حسن عسکری علیه السّلام آمده است که زنی خدمت فاطمه زهرا علیهماالسّلام رسید و گفت: مادر (پیر) و ضعیفی دارم، و در مسایل نمازش مشکلی برای او پیش آمده، مرا فرستاده است که از آن سؤال کنم، فاطمه علیهماالسّلام پاسخ او را بیان فرمود، ولی آن زن سؤال دیگری مطرح کرد. حضرت پاسخ گفت، برای سوّمین بار سؤال کرد و پاسخ شنید و این کار را تا دَه بار تکرار کرد، و حضرت هر بار پاسخ او را گفت، سپس او را فزونی سؤالها شرمنده شد و عرض کرد: دیگر به شما زحمت نمیدهم ای دختر رسول خدا!
فاطمه علیهماالسّلام فرمود: هر چه میخواهی سؤال کن، آیا اگر کسی برعهده بگیرد که بار سنگینی را از محل بلندی بالا ببرد و کرایه آن صد هزار دینار باشد، سنگینی بار، او را زحمت خواهد داد؟ زن عرض کرد: نه، حضرت فرمود: هر سؤالی که تو از من میکنی و من پاسخ میگویم، به اندازه فاصله میان زمین و عرش مملو از لؤلؤ، پاداش من خواهد بود، به طریق اوّلی چنین باری بر من سنگین نخواهد بود.(174)
این حوصله عجیب و آن برخورد محبّتآمیز و آن تشبیه زیبا برای برطرف کردن شرمندگی سؤال کننده از کثرت سؤال، هر کدام نمونه جالبی است که از خوشخلقی پیشوایان بزرگ که سزاوار است برای همه درس عبرت باشد، و در طریق ارشاد مردم از آن الهام بگیرند.
4- در حدیث معروفی از برخورد امام حسن مجتبی علیه السّلام با مردم، میخوانیم که روزی یک مرد شامی امام را (در کوچههای مدینه) دید که سوار بر مرکب است.
شروع به لعن و ناسزا به آن حضرت کرد، امام پاسخی به او نمیگفت، هنگامی که از لعن و ناسزاها فراغت حاصل کرد، امام روبه او کرد سلام فرمود و در چهره او خندید فرمود: ای مرد محترم گمان میکنم که تو در این دیار غریبی و حقایق بر تو مشتبه شده است هرگاه از ما طلب عفو کنی، تو را میبخشم و اگر چیزی بخواهی، به تو میدهیم، اگر راهنمائی بخواهی تو را راهنمائی میکنیم، و اگر مرکبی از ما بخواهی در اختیارت میگذاریم، اگر گرسنهای سیرت میکنیم، و اگر برهنهای لباس در اندامت میپوشانیم، اگر نیازمندی بینیازت میکنیم، و اگر از جایی رانده شدهای پناهت میدهیم (خلاصه) هر حاجتی داشته باشی برآورده میکنیم. و اگر دعوت ما را بپزیری و به خانه ما بیائی و میهمان ما باشی، تا موقع حرکت از تو پذیرائی میکنیم، ما محل وسیعی داریم و امکانات فراوان و مال بسیار (پذیرائی از تو به هر مقدار، برای ما مشکلی ایجاد نمیکند).
هنگامی که آن مرد این سخن محبّتآمیز را (در برابر سخنان رکیکی که گفته بود) شنید گریه کرد (و به کلّی منقلب و دگرگون شد) و گفت: گواهی میدهم که تو خلیفة اللّه در زمین هستی، خدا آگاهتر است که نبوّت (و امامت) را در کدام خاندان قرار دهد. پیش از آن که این محبت را از شما ببینم تو و پدرت مبغوضترین خلق خدا در نزد ما بودی، و اکنون محبوبترین بندگان خدا در نظر من هستی، این را گفت و به خانه امام حسن علیه السّلام آمد و تا روزی که میخواست از آنجا برود، میهمان امام بود. و از معتقدان به محبت آنها شد.(175)
5- در کتاب تحفالعقول آمده است که پیر مردی از انصار خدمت امام حسین علیه السّلام آمد و حاجتی داشت. امام فرمود: آبروی خود را حفظ کن از این که بخواهی آشکارا از من تقاضا کنی، حاجتت را در کاغذی بنویس و به من دِه من کار خود را انجام میدهم.
او در نامهای نوشت: ای اباعبداللّه! فلان کس پانصد دینار از من طلبکار است و از من میطلبد از او بخواهید که به من مهلت دهد تا توانایی پیدا کنم. هنگامی که امام حسین علیه السّلام نامه او را خواند داخل منزل شد، کیسهای آورد که در آن هزار دینار بود (هزار مثقال طلا) فرمود: پانصد دینار را برای ادای دین به تو دادم و با پانصد دینار دیگر مشکلات زندگانیت را حل کن و هرگاه خواستی تقاضا کنی (از هر بیسروپایی تقاضا نکن بلکه) از یکی از سه کس تقاضا کن؛ یا فرد دیندار، یا صاحب شخصیّت، یا بزرگ زادهای، امّا دیندار دینش سبب میشود که آبروی تو را حفظ کند، و امّا انسان با شخصیّت به خاطر شخصیّتش شرم میکند که حاجتت را انجام ندهد، و امّا بزرگ زاده میداند تو بیجهت از او خواهش نکردهای، لذا آبروی تو را حفظ میکند و تقاظای تو را بیجواب نمیگذارد.(176)
6- در حالات امام چهارم زینالعابدین علی بن الحسین علیه السّلام چنین میخوانیم: مردی از دشمنان کینهتوز اهل بیت علیه السّلام نزد امام آمد او را ناسزا و دشنام داد، امام در جواب او چیزی نفرمود، چون آن مرد از نزد حضرت رفت، امام به حاضران فرمود: اکنون دوست دارم با من بیائید برویم نزد آن مرد، تا جواب مرا از دشنام او بشنوید، عرض کردند ای کاش جواب او را همان اوّل میدادید، حضرت حرکت فرمود، در حالی که آیه شریفه و الکاظمین الغیظ و العافّین عن النّاس و اللّه یحبّ المحسنین را میخواند.
روایت کننده این حدیث میگوید: از خواندن این آیه دانستیم که امام در نظر ندارد برخورد تندی با او کند. هنگامی که به درِ خانه او رسیدند، حضرت از پشت در صدا زد، فرمود: بگوئید: علی بن الحسین است. هنگامی که آن مرد متوجّه شد که امام با جماعتی در خانه او آمدند، وحشت کرد و خود را برای شرّ و ناراحتی آماده میکرد، هنگامی که حضرت او را دید فرمود: ای برادر! تو نزد ما آمدی و چنین و چنان گفتی، هرگاه بدیهائی را که به من نسبت دادی راست باشد از خدا میخواهم که مرا بیامرزد، و اگر دروغ گفتی و تهمت زدی از خدا میخواهم که تو را بیامرزد. آن مرد از این بزرگواری و خوشرفتاری شرمنده شد پیشانی امام را بوسید و گفت آنچه من گفتم در تو نیست، و من به این بدیها سزاوارترم.(177)
7- در حالات امام باقر علیه السّلام میخوانیم که مردی از اهل شام در مدینه منزل گزیده بود، و غالباً به مجلس آن حضرت میآمد و میگفت اشتباه نشود من به خاطر محبّت و دوستی به منزل شما نمیآیم، بلکه در روی زمین، کسی از شما اهلبیت نزد من مبغوضتر نیست، و میدانم دشمنی با شما اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم است، ولی چون تو داری فضایل و علوم مختلف همراه با فصاحت بیان هستی، از سخنانت خوشم میآید لذا به مجلس تو میآیم.
امام در پاسخ او میفرمود: لن تخفی علی اللّه خافیة؛ چیزی بر خدا پنهان نیست.
مدّتی گذشت، به امام خبر دادند که مرد شامی بیمار شده و بیماریش شدید است، مرد شامی به بازماندگانش سفارش کرده بود، هنگامی که من مردم نزد محمد بن علی الباقر علیه السّلام بروید و از او بخواهید که بر من نماز بگذارد، و به او بگوئید که من چنین وصیتی را کردم. صبحگاهان بود که به امام خبر دادند او از دنیا رفته و چنین وصیتی کرده است - در حالی که امام علیه السّلام در مسجد پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم مشغول تعقیب نماز صبح بود - امام فرمود: عجله نکنید تا من بیایم، سرزمین شام سرزمین سرد، و حجاز، منطقه گرم است، ممکن است این شخص گرمازده شده باشد، امام دو رکعت نماز خواند و دست به دعا برداشت، و مدتی دعا کرد. سپس برخاست و به منزل آن مرد شامی آمد و با صدای بلند آن مرد را که تصوّر میکردند مُرده است صدا زد. مرد شامی گفت: لبّیک یابن رسول اللّه. حضرت او را نشاند و تکیه به چیزی داد، غذای رقیقی برای او طلب کرد، و به او نوشاند، سپس فرمود: سینه و شکم او را خنک کنید (همان کاری که امروز با گرمازدگان میکنند) آنگاه حضرت بازگشت، چیزی نگذشت که مرد شامی سلامتی خود را باز یافت، خدمت امام آمده گفت: عرض خصوصی دارم. حضرت مجلس را خلوت کرد، مرد شامی عرض کرد: من شهادت میدهم که تو حجّت خدا بر خلقی، و هر کس راهی جز راه شما برود گمراه و زیانکار است.
حضرت فرمود: مگر چه شده؟ عرض کرد: شکی ندارم که روح مرا قبض کردند و مرگ را با چشم خود دیدم ناگاه صدایی شنیدم که میگفت روح او را به تنش بازگردانید چون محمد بن علی صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم از ما درخواست کرده است.(178)
8- در حدیث معروفی در حالات امام ششم و در مقدّمه توحید مفضّل میخوانیم: مفضّل میگوید روزی بعد از نماز عصر در روضه پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم (میان مقبره و منبر پیامبر اکرم) نشسته بودم و در عظمت پیامبر اکرم صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم و مواهبی که خدا به او داده است اندیشه میکردم، ناگهان چشمم به ابن ابی العوجاء (یکی از ملحدان معروف آن زمان) افتاد، که در میان جمعی از یارانش نشسته و برای آنها سخن میگوید به طوری که من سخنانش را میشنیدم، صاحب این قبر به کمالات زیادی نائل شد، یکی از یارانش گفت: او مرد فیلسوفی بود که ادّعای نبوّت عظیمی کرد، و معجزاتی برای مردم آورد، عقلها را متحیّر ساخت، هنگامی که مردم گروه گروه در دین او وارد شدند، او نام خود را در کنار نام خدا قرار داد و در شبانه روز پنج بار در اذان و اقامه نام او را همراه نام خدا میبرد، ابن ابی العوجا گفت: سخن درباره محمّد صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم را بگذار که عقل من درباره او حیران شده، سخن از اساس آفرینش بگو که تصوّر من این است، جهان ابدی و ازلی است و خالق و مربّیای ندارد.
مفضّل میگوید: خشم و غضب، تمام وجود مرا فراگرفت، رو به او کردم و گفتم: ای دشمن خدا تو راه اِلحاد و انکار را در پیش گرفتی و خالق متعال را انکار کردی، خدائی که آثار قدرت و عظمتش در تمام وجود تو نمایان است.
ابن ابی العوجاء گفت: چرا این گونه سخن میگوئی اگر از علمای کلام و عقائدی استدلال کن! اگر دلیل قانع کنندهای داشتی ما میپذیریم، و اگر از دانشمندان نیستی ما را با تو سخنی نیست، و اگر از یاران جعفربنمحمدالصادق علیه السّلام هستی او هرگز با ما این چنین سخن نمیگوید، او سخنانی از ما شنیده که بسیار از آنچه تو شنیدهای تندتر و شدیدتر است، ولی هرگز با درشتی با ما سخن نگفته او آدم عاقل و فهمیده و خویشتن داری است که هرگز با کسی برخورد تند نمیکند و به درشتی سخن نمیگوید، او با حوصله گوش به سخنان ما فرامیدهد، هنگامی که سخن ما به پایان رسید و پنداشتیم او را قانع کردهایم، او با منطق قوی و دلائل پُرقدرتی به ما پاسخ میگوید و راه را بر ما میبندد، اگر تو از یاران او هستی، این گونه با ما سخن بگو.(179)
این حدیث نشان میدهد که امام صادق علیه السّلام حتّی در برابر دشمنان لجوج و نامؤدّب، با نرمش سخن میگفت، و آنها را شیفته حُسن و خُلق خود مینمود.
9- در حالات موسی بن جعفر علیهماالسّلام میخوانیم، که مردی از دودمان خلیفه مردم، در مدینه بود که امام را بسیار اذیت و آزار میکرد، و به امیرمؤمنان علی علیه السّلام ناسزا میگفت، بعضی از یاران امام عرض کردند اجازه بده او را به قتل برسانیم (و شرّ او را دفع کنیم).
امام علیه السّلام با شدت از این کار منع کرد و پرسید جایگاه این دشمن ما کجا است؟
عرض کردند در یکی از نواحی اطراف مدینه زراعت میکند، امام سوار بر مرکب شد و به سوی مزرعه او آمد و مشاهده کرد، او در مزرعه است امام با مرکب خود وارد مزرعه شد، آن مرد فریاد کشید چه کار میکنی؟ زراعت ما را پایمال نکن. امام اعتنا نکرد و نزد او آمد و با خوشرویی و خنده فرمود چقدر خرج این مزرعه کردهای؟
عرض کرد: صد دینار، فرمود: چقدر امیدداری از آن بهرهبرداری کنی؟ عرض کرد: علم غیبت ندارم، فرمود: من میگویم چقدر امیدداری عائد تو شود، عرض کرد: دویست دینار، امام فرمود: این سیصد دینار را بگیر و زراعت تو مال خودت آن مرد (شدیداً تحت تأثیر این حُسن خُلق و کرامت نفس و محبّت امام واقع شد و) برخاست و سر حضرت را بوسید، امام بازگشت و به مسجد پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم آمد، ناگهان آن مرد را در مسجد یافت که در گوشهای نشسته، هنگامی که چشمش به امام افتاد گفت: اللّه أعلم حیث یجعل رسالته؛ خدا آگاهتر است که نبوّت (و امامت) را در کجا قرار دهد.
یارانش به او گفتند داستانت چیست؟ تو قبلاً حرفهایی برخلاف این میزدی، او با یارانش به تندی سخن گفت و آنها را نهی کرد و پیوسته به امام دعا میکرد، امام به اصحاب خود که قبلاً اراده کُشتن او را داشتند فرمود: کدامیک از این دو بهتر بود، کاری را که شما قصد داشتید، یا کاری که من قصد داشتم.(180)
10- در حالات امام علی بن موسی الرضا علیه السّلام و برخورد محبّتآمیز او با مردم چنین آمده است: یکی از یاران او میگوید: من در خدمتش در مجلسی بودم در حالی که گروه زیادی از مردم اجتماع کرده بودند و از مسائل حلال و حرام سؤال میکردند، ناگهان مردی قدبلند و گندمگون بر او وارد شد و سلام کرد و گفت من یکی از دوستان شما، و از دوستان پدران و اجدادتان هستم، من از حج میآیم، زاد و توشه خود را از دست دادهام و چیزی که مرا به مقصدم برساند ندارم اگر صلاح بدانید مبلغی به من بدهید و مرا به شهر خود برسانید، خداوند به من نعمت داده هنگامی که به شهرم رسیدم آنچه را که به من عطا فرمودید آن را از طرف شما انفاق میکنم، چون من نیاز به صدقه ندارم. فرمود بنشین خدا رحمتت کند سپس رو به مردم کرد و با آنها سخن میگفت (و سؤالاتشان را جواب میداد) تا پراکنده شدند و من با دو نفر دیگر در خدمتش بودیم، فرمود: اجازه بدهید من به اندرون خانه بروم، برخاست و داخل اتاق خود شد، سپس برگشت و دست خود را از بالای در بیرون آورد و صدا زد این مرد خراسانی کجاست؟ فرمود: این دویست دینار را بگیر و برای هزینه سفرت از آن بهرهبرداری کن و به آن تبرّک بجوی و چیزی از طرف من انفاق نکن. و هم اکنون برو که مرا نبینی و من نیز تو را نبینم. هنگامی که مرد خراسانی رفت، امام بیرون آمد، یکی از حاضران عرض کرد، فدایت شوم محبّت زیادی درباره این مرد کردید، چرا خود را از آن پنهان نمودید؟ فرمود: میترسیدم آثار ذلّت سؤال، در صورت او ببینم (میخواستم شرمنده نشود).(181)
11- در حالات امام جواد محمد بن علی علیهماالسّلام آمده است که یکی از یارانش میگوید: خدمت آن حضرت بودم، گوسفندی از یکی از کنیزان آن حضرت گم شده بود، یکی از همسایهها را گرفته بودند و کشان کشان خدمتش آوردند و میگفتند تو گوسفند ما را سرقت کردهای. امام فرمود: دست از همسایگان ما بردارید، آنها گوسفند شما را سرقت نکردهاند، گوسفند شما در خانه فلان کس است بروید و آن را از خانه او بیاورید، آنها رفتند و گوسفند را در خانه او دیدند و صاحب خانه را گرفتند و زدند و لباسش را پاره کردند، در حالی که او سوگند یاد میکرد که گوسفند را سرقت نکرده است. سرانجام او را نزد حضرت آوردند. امام فرمود: وای بر شما به این مرد ستم کردهاید، گوسفند بدون اطلاع او وارد خانهاش شده است سپس امام دستور داد در برابر پارهکردن لباس او و کتک زدن چیزی به او بدهند (و او را راضی کنند و با محبّت بازگردانند، و آنها چنین کردند).(182)
12- در حالات امام هادی علیه السّلام میخوانیم که یکی از یاران آن حضرت به نام ابوهاشم جعفری میگوید در تنگنای شدیدی واقع شدم و به خدمت امام هادی علیه السّلام رفتم، تا به او شکایت کنم، پیش از آنکه من سخن آغاز کنم، امام فرمود: ای ابوهاشم کدام یک از نعمتهای الهی را میخواهی شُکر آن را ادا کنی؟ ابوهاشم میگوید: من از این سخن ناراحت شدم و سکوت کردم و ندانستم چه در پاسخ بگویم. امام خودش ادامه داد و فرمود خداوند ایمان را به تو روزی کرد، و بدن تو را به وسیله آن بر آتش دوزخ حرام نمود، خداوند سلامت و تندرستی به تو داد و تو را براطاعتش یاری کرد، خداوند قناعت به تو روزی داد تا در پیش مردم بیارزش نشوی.
ای ابوهاشم! من ابتدا به سخن کردم برای این که گمان کردم میخواهی شکایتی از کسی که این نعمتها را به تو ارزانی داشته است نزد من مطرح کنی، و من دستور دادم یکصد دینار به تو بدهند، آن را بگیر (و مشکل خود را با آن مرتفع کن).(183)
این بزرگواری و حُسن برخورد سبب شد که او راضی و خشنود، بیآنکه طرح شکایتی از زندگی خود کند، از خدمت امام باز گردد.
13- مرحوم کلینی در جلد اوّل اصول کافی درباره حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام نقل میکند که آن حضرت را در نزد شخصی به نام علی بن نارمش که از دشمنترین مردم نسبت به آلابیطالب بود (از سوی بنیعباس) حبس کرده بودند و به آن مرد دستور داده شده بود که هر چه میتوانی بر آن حضرت سخت بگیر و آزار و شکنجه کن! ولی یک روز بیشتر نگذشته بود که آن مرد (ناصبی خشن) چنان در برابر امام نرم شد که صورت بر پای مبارکش میگذارد و به عنوان احترام و بزرگداشت چشم به زیرمیانداخت و نگاه به حضرت نمیکرد. هنگامی که از نزد امام بیرون آمد به کلّی دگرگون شده بود و سخت به امام اعتقاد پیدا کرده و بهترین سخنان را درباره حضرت میگفت(184) این نشان میدهد که رفتار امام از نظر عبادت و اطاعت و حُسن خُلق و حُسن رفتار به قدری عالی بوده که در این مدت کوتاه، سرسختترین دشمنان را به بهترین دوستان مبدّل ساخت.
14- درباره حضرت مهدی ولی عصر علیه السّلام ارواحنافداه، و حُسن خُلق و برخورد مملو از لطف و عنایتش به افرادی که به محضرش رسیدهاند سخن بسیار است، از جمله مرحوم محدث نوری در کتاب جنّة المأوی از یکی از علمای معتمد نجف اشرف نقل میکند که در نجفاشرف مرد با ایمان و مخلصی بود به نام شیخ محمد، او گرفتار ناراحتی شدید سینه بود به گونهای که همراه سرفه، اخلاط خونآلود از سینه او خارج میشد، و در نهایت تنگدستی میزیست، و غالباً به اطراف نجف برای تحصیل روزی میرفت، امّا به قدر کافی چیزی عاید او نمیشد، در عین حال سخت علاقهمند بود که با دختری از اهل نجف ازدواج کند، و هر زمان خواستگاری میرفت با جواب منفی رو به رو میشد، زیرا فقیر و فاقد امکانات بود، هنگامی که فقیر و بیماری و نومیدی از ازدواج با آن دختر، او را تحت فشار قرار داد، تصمیم گرفت به آنچه در میان اهل نجف معروف بود که برای حل مشکل، چهار شب چهار شنبه به مسجد کوفه بروند و به ذیل عنایت ولی عصر (عج) متوسّل شوند تا به دیدار آن امام بزرگوار نایل گردند و به مقصود خود برسند، عمل کند.
این کار را شروع کرد و پی در پی شبهای چهارشنبه به مسجد کوفه میرفت تا شب آخر فرارسید، شبی بود زمستانی و تاریک و توأم با بادهای سخت و کمی باران.
او میگوید آن شب من بر سکویی که نزدیک در مسجد بود نشسته بودم و نمیتوانستم وارد مسجد شوم، زیرا از این میترسیدم که مسجد به خاطر خونریزی سینهام آلوده شود. هوا سرد بود و پوششی در برابر سرما نداشتم،
انبوه شدیدی بر من سنگینی میکرد و دنیا در نظرم تیره و تار شده بود، پیش خود فکر میکردم، شبها یکی پس از دیگری گذشت و با این همه رنج و زحمت و مشقت و خوف، در این چهل شب به جایی نرسیدم، در حالی که یأس و نومیدی تمام وجود مرا فراگرفته بود، احدی در مسجد حضور نداشت، من آتشی برای تهیه قهوه برافروخته بودم که به آن عادت داشتم ترک کنم، و قهوهای که با من بود بسیار کم بود، ناگهان دیدم مردی از طرف در به سوی من آمد، همین که چشمم به او افتاد، پیش خود گفتم: این یکی از عربهای بادیهنشین اطراف مسجد است و آمده است که از قهوه من بنوشد، و در این شب تاریک بیقهوه بمانم.
در همین حال که در اندیشه بودم، آن مرد نزد من آمد، و با نام مرا مخاطب ساخت سلام کرد و در برابر من نشست، تعجّب کردم، چگونه نام مرامیداند گفتم شاید از یکی از قبایل اطراف نجف باشد که من گاهی برای گرفتن کمک به سراغ آنها میروم، سؤال کردم آیا شما از فلان طایفهاید؟ گفت: نه، قبیله دیگری را نام بردم گفت: نه، و هر چه گفتم جواب منفی داد، من عصبانی شدم و به عنوان استهزاء گفته شما از قبیله طُری طِره هستید (طری طره لفظ بیمعنایی بود) آن بزرگوار این سخن را که شنید تبسّم کرد، و خشمگین نشد، فرمود: ایرادی ندارد بگو ببینم برای چه به اینجا آمدهای؟ گفتم به تو چه مربوط است که در این کارها دخالت میکنی؟
فرمود: ضرری ندارد، اگر برای من بازگو کنی! من از حُسناخلاق و بیان شیرین او سخت در شگفتی فرورفتم و قلبم به او متمایل شد، هر چه بیشتر سخن میگفت بر محبّتم افزوده میشد. من عادت به کشیدن توتون داشتم و از پیپ استفاده میکردم، آماده کردم و به او تعارف نمودم، فرمود برای تو اشکالی ندارد ولی من از آن استفاده نمیکنم، یک فنجان قهوه برای او ریختم، از من گرفت، مقدار کمی از آن نوشید و بقیه را به من داد و گفت: بقیه را بنوش!، لحظه به لحظه علاقه من به او بیشتر میشد به او گفتم: برادر! خداوند در این شب تاریک تو را برای من فرستاده که مونس من باشی! سپس شرح حال خود را برای او با ذکر سه مشکلِ مهم زندگیم بازگو کردم، و گفتم که برای حل آنها به اینجا آمده و این همه زحمت برخود هموار کردم، فرمود: امّا سینه تو خوب شد، و در آینده نزدیک آن دختر به ازدواج تو برمیآید ولی فقر تو تا پایان عمر برطرف نخواهد شد. من توجّه نداشتم که او چه میگوید و چگونه از آینده خبر میدهد، این مطلب گذشت، و بعد از ماجرای عجیبی از نظرم پنهان شد، هنگام صبح احساس کردم سینهام کاملاً سالم است و بیش از یک هفته نگذشته بود که وسایل ازدواج با آن دختر از جایی که انتظار نداشتم فراهم شد، ولی فقر من همچنان باقی ماند.(185)
آنچه در بالا آمد گوشهای از سیره پیشوایان بزرگ اسلام علیهمالسّلام و تجلیاتی از حُسن و خُلق آنها دربرخورد با دوست و دشمن بود، این نمونهها نشان میدهد که آن بزرگواران تا چه حد در این زمینه تأکید و اصرار داشتند که همه دربرخوردهای خود نهایت حُسن خُلق را رفتار کنند. و آنچه را قرآنمجید درباره پیغمبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم فرموده، عملاً نشان دهند. آری دعوت آنها به حُسن خُلق تنها با زبان روایات نبود، بلکه با عمل عالیترین پیام را به ما دادند.