تربیت
Tarbiat.Org

اخلاق در قرآن جلد سوّم - فروع مسائل اخلاقی‏
آیت الله مکارم شیرازی با همکاری جمعی از فضلاء و دانشمندان‏‏‏‏‏

تفسیر و جمع بندی‏

در نخستین آیه سخن از کافران لجوج است که وقتی مشمول نعمتهای خداوند می‏شوند و امواج بلاها را از آنها برطرف می‏کند، شاید از طریق محبّت و رأفت بیدار شوند بر غرورشان افزوده می‏شود، و به طغیانشان ادامه می‏دهند، می‏فرماید: اگر به آنها رحم کنیم و ناراحتی آنان را برطرف سازیم (نه تنها بیدار نمی‏شوند، بلکه) در طغیانشان اصرار می‏ورزند و سرگردان می‏شوند (و لو رحمناهم و کشفنا ما بهم من ضرّ للجّوا فی طغیانهم یعمهون).
آری این گروه لجوج به گواهی آیات قبل از این آیه گاه پیغمبر را دیوانه می‏خواندند، و گاه انتظار داشتند پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم تسلیم سخنان آنها باشد، و هر معجزه روشن و آیه بیّنه را می‏دیدند باز بر انکار اصرار می‏ورزیدند، و خداوند برای بیدار کردن آنها گاه آنها را در فشار بلاها قرار می‏داد و گاه نعمت فراوان به آنان ارزیابی می‏داشت، نه آن بلا و عذاب، و نه این نعمت و رحمت، هیچ یک در آنها اثر نداشت چون لجوج و متعصّب و نادان بودند.
به گفته بعضی از مفسّران، طغیان اشکال مختلفی دارد، طغیان علم، همان تفاخر، و طغیان مال، بخل و طغیان عبادت، ریا و طغیان نفس، پیروی از شهوات(22) و انسان بر اثر لجاجت گرفتار همه این طغیانها می‏شود.

در دوّمین آیه باز سخن از مشرکان لجوج است که به هیچ قیمت حاضر نبودند تسلیم منطق گویا و روشن پیامبر اکرم صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم شوند، و خدایان ساختگی خود را رها سازند.
قرآن مجید در این آیه می‏گوید: آیا آن کسی که شما را روزی می‏دهد اگر روزیش را قطع کند و از شما باز دارد (آیا بتها می‏توانند به شما روزی دهند؟) ولی آنها در سرکشی و فرار از حق لجاجت می‏ورزیدند (أمّن هذا الّذی یرزقکم ان أمسک رزقه بل لجّوا فی عتوّ و نفور).
قرآن مجید مکرر این سخن را در برابر بت‏پرستان تکرار می‏کند که از بتهای شما هیچ‏کاری ساخته نیست، نه از شما در برابر دشمن دفاع می‏کنند و نه به شما روزی می‏دهند، نه با شما سخن می‏گویند، نه زیانی دارند و نه نفعی و نه عقل و نه شعوری، با این حال دلیل پرستش آنها چیست؟ ولی با این که آنها هیچ پاسخی برای این سخن نداشتند باز هم لجوجانه به پرستش بتها ادامه می‏دادند.
در سوّمین بخش از این آیات به نخستین لجوج و متعصب یعنی شیطان اشاره می‏کند، هنگامی که بر اثر تکبّر، مطرود درگاه خداوند شد و مقام منیعی را که در میان فرشتگان داشت به کلّی از دست داد، و بر اثر خودبزرگ‏بینی، بی‏نهایت حقیر و ناچیز گشت، قاعدتاً می‏بایست متوجّه اشتباه خود شود، و به سوی خدا باز گردد، و این آلودگی را با آب توبه بشوید و آتشی را که بر دامنش نشسته با اشک شرمساری خاموش کند، ولی این کار را نکرد، بلکه تلاش کرد که در لجن زار عصیان باز هم فروتر رود و این دلیلی جز تکبّر و حسادت و لجاج نداشت، تصمیم گرفت از آدم و فرزندان او انتقام بگیرد و آنها را با وسوسه‏های خود گمراه کند، نه تنها یک روز و دو روز، و یک ماه و یک سال، بلکه تا پایان دنیا به این کار زشت و نفرت‏انگیز ادامه دهد، همه جا بزم گناه را گرم کند و در هر اجتماعی لجن پراکنی نماید و تا آنجا که می‏تواند زن و مرد و کوچک و بزرگ را به فساد و بدبختی بکشاند.
اینجا بود که عرض کرد: خداوندا! مرا تا روز رستاخیز مهلت دِه و زنده بگذار - فرمود: در خواست تو را پذیرفتم، تو از مهلت داده شدگان هستی (اکنون با این عُمر طولانیِ عجیب چه کاری می‏خواهی انجام دهی) عرض کرد: حال که مرا گمراه ساختی من بر سر راه مستقیم تو می‏نشینم. برای آنها کمین می‏کنم (و از هر سو به گمراه ساختن آنها می‏پردازم (قال أنظرنی الی یوم یبعثون قال انّک من المنظرین - قال فبما أغویتنی لاقعدنّ لهم صراطک المستقیم).
بی‏شک عُمر طولانی سرمایه بزرگی برای هر کس می‏تواند باشد که در آن بر حسنات خود بیفزاید، اشتباهات خود را اصلاح کند، و اگر گذشته تاریکی داشته است آن را مبدّل به آینده‏ای نورانی کند، ولی این عمر طولانی برای طاغیان و یاغیان و لجوجان نتیجه معکوس دارد.
اجابت دعای او در زمینه این عُمر طولانی یک رحمت الهی بود و شاید پاداشی بود برای عبادت چندین هزار سال او در دنیا، شاید بیدار شود و باز گردد، ولی این نعمت هنگامی که به دست افراد لجوج، طاغی و یاغی بیفتد تبدیل به نقمت می‏شود.

چهارمین آیه سخن از لجاجت قوم نوح علیه السّلام است که در برابر پیامبر بسیار مهربان و دلسوز که شب و روز برای هدایت آن‏ها تلاش و کوشش می‏کرد و در خلوت و جلوت برای نجات آنها می‏کوشید و چه سرسختی عجیبی نشان داد.
نوح علیه السّلام از آنها به درگاه خدا شکایت برد، و گفت: پروردگارا! من قوم خود را شب و روز (به سوی تو) دعوت کردم امّا دعوت من جز فرار از (حق) بر آنها بیفزود، و من هر زمان آنها را دعوت کردم که (ایمان بیاورند و) تو آنها را بیامرزی، آنها انگشتان خویش را در گوشها قرار داده، و لباسهایشان را بر خود پیچیدند و در مخالفت اصرار و لجاجت ورزیدند، و شدیداً استکبار کردند. (قال ربّ انّی دعوت قومی لیلاً و نهاراً فلم یزدهم دعائی الّا فراراً - و انّی کلّما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا أصابعهم فی آذانهم و استغشوا ثیابهم و أصرّوا و استکبروا استکباراً).
این چه تعصّب و لجاجتی است که انسان برای آن که حرف حق را نشنود، انگشت در گوش خود بگذارد و برای این که چهره حق‏طلبان را نبیند لباسش را بر خود بپیچد، و همچون کبک سر بر زیر برف کند، و از حق بگریزد.
حق گریزی و حق ستیزی نیز حسابی دارد و آنها بی‏حساب در این راه می‏دویدند و عاملی جز لجاجت و تعصّب و استبداد نداشتند.
چگونه انسان بیمار ممکن است از طبیب خود بگریزد و گرفتار در ظلمات، پشت به چراغ کند، و غریق در گرداب، نجات دهنده خود را عقب بزند، این چیزی است که راستی حیرت هر کس را برمی‏انگیزد ولی لجاجت و عناد و استکبار، از این چهره‏ها بسیار دارد.
در میان پیامبران الهی هیچ کس به اندازه نوح علیه السّلام قوم خود را دعوت نکرد، نهصدو پنجاه سال گفت و گفت و اصرار و تأکید کرد، و لیل و نهار که ممکن است اشاره به حضور در جلسات خصوصی آن‏ها در شبها و در جلسات عمومی آن‏ها در روزها باشد، دعوت روشنگرانه خود را ادامه داد، ولی جز گروه اندکی ایمان نیاورند و به گفته بعضی به طور متوسط هر دوازده سال تنها یک نفر ایمان آورد.
تعبیر به وجعلوا أصابعهم فی آذانهم؛ انگشت‏هایشان را در گوششان گذاشتند با این که انسان نوک انگشت را برای نشنیدن در گوش می‏گذارد شاید اشاره به شدّت حق گریزی آنها است، گویی می‏خواستند تمام انگشت را در گوش کنند تا سخن حق را نشنوند.
تعبیر به فلم یزدهم دعائی الّا فراراً؛ دعوت من جز فرار بر آنها نیفزود نشان می‏دهد که دعوت نوح علیه السّلام در آنها نتیجه معکوس داشت، آری افراد لجوج و عنود و مستکبر هنگامی که صدای حق‏طلبان را می‏شنوند، بر لجاجت خود می‏افزایند، همچون مزبله‏ای که آب باران در آن فروریزد که عفونت آن گسترده‏تر می‏شود.

در پنجمین آیه اشاره به لجاجت قوم ابراهیم علیه السّلام و بت‏پرستان بابل است هنگامی که ابراهیم علیه السّلام با دلیل دندان‏شکن بی‏اعتباری خدایان ساختگی و موهوم آنها را ثابت کرد و بعد از شکستن همه بتها - بجز بت بزرگ - از آنها - خواست که از بت بزرگ بپرسند چه کسی این بلا را بر سر سایر بتها آورده، آنها یک لحظه بیدار شدند و خود را در درون جان ملامت و سرزنش کردند، همان بیداری که اگر ادامه می‏یافت، آنها را از خط شِرک به توحید می‏کشانید ولی ناگهان تعصّب و لجاجت آنها گُل کرد، و آنگونه که قرآن می‏گوید: سپس بر سرهاشان واژگون شدند (اشاره به این که حکم وجدان را فراموش کردند و گفتند) تو می‏دانی که اینها سخن نمی‏گویند (ثمّ نکسوا علی رؤوسهم لقد علمت ما هؤلاء ینطقون).
ابراهیم علیه السّلام گفت: آیا جز خدا چیزی را می‏پرستید که نه سودی برای شما دارد و نه زیانی؟ اف بر شما و بر آنچه غیر از خدا پرستش می‏کنید، آیا عقل ندارید؟ (قال أفتعبدون من دون اللّه مالا ینفعکم شیئاً و لایضرّکم افّ لکم و لما تعبدون من دون اللّه أفلا تعقلون).
اگر انسان، لجوج و متعصّب نباشد هنگامی که با چشم خود می‏بیند آنچه را پناهگاه مشکلات خود می‏شمرد، و در حوادث سخت و روزهای گرفتاری و طوفانی به آن پناه می‏برد، اکنون چنان ذلیل و درمانده شده که حتّی شکننده خود را نمی‏تواند معرّفی کند تا عابدان به یاری معبود برخیزند، و بندگان به یاری خدایان، نباید برای همیشه از خواب غفلت بیدار شود، و این افکار خرافی و اعتقادات سخیف را از مغز خود بیرون بریزد.
آری لجاجت و تعصّب، حجاب سخت و سنگینی است تا آنجا که انسان را از واضح‏ترین مسایل بی‏خبر می‏کند.
جالب این که در آیه نخست می‏گوید: فرجعوا الی أنفسهم؛ آنها بازگشت به عقل و وجدان خود کردند. تعبیری که حکایت از بیداری و هوشیاری می‏کند، ولی در آیه بعد می‏گوید: ثمّ نکسوا علی رؤوسهم؛ آنها بر سرهاشان واژگون شدند. تعبیری که حاکی از عقب‏گردی جاهلانه و غیر منطقی و خالی از فکر و اندیشه است.

در ششمین آیه سخن از لجاجت بنی‏اسرائیل است، لجاجتی بی‏نظیر و کم سابقه یا بی‏سابقه، در این آیه و آیات قبل از آن، اشاره به داستان قتل مشکوکی که در بنی‏اسرائیل رخ داد می‏کند، قتلی که نزدیک بود طوایف بنی‏اسرائیل را به جان هم بیندازد، و سبب جدال و خونریزی عظیمی شود.
موسی علیه السّلام فرمود: من به فرمان خدا قاتل را به شما معرفی می‏کنم، گاوی را ذبح کنید و بخشی از بدن آن را به پیکر مقتول بزنید خودش قاتل را معرفی می‏کند.
این پیشنهاد عجیب مایه حیرت همه بنی‏اسرائیل شد و در عین حال مایه امیدواری، جای این داشت که هر چه زودتر بروند و دستور موسی علیه‏السّلام را اجرا کنند و به غائله پایان دهند، ولی با نهایت شگفتی شروع به اشکال تراشی و لجاجت کردند، گاهی گفتند سنّ این گاو چقدر باید باشد؟ و گاهی پرسیدند رنگ آن چه باشد؟ گاه از نوع آن پرسیدند و گاه از کار آن؛ و به خاطر این سؤالات بیجا شانس پیدایش گاو مورد نظر را لحظه به لحظه کمتر ساختند، و سرانجام با زحمت زیاد و جستجوی بسیار گاوی را با آن اوصاف یافتند و به قیمت بسیار گزافی خریدند، در حالی که اگر همان اول هر گاوی به دستشان می‏افتاد ذبح می‏کردند، مشکل حل بود، چرا که اگر مأمور به قید و شرطی داشت می‏بایست در مقام حاجت بیان شود، همان گونه که اصولیون گفته‏اند: تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است. در واقع این سؤالات و موشکافی‏های پی در پی، نشان می‏دهد که آنها به حکمت پروردگار ایمان نداشتند، زیرا خداوند حکیم آنچه از شرایط لازم باشد خودش بیان می‏کند، نیاز به سؤال ندارد، شاید بنی‏اسرائیل می‏خواستند با این بهانه‏جویی‏ها و لجاجت‏ها، موسی علیه السّلام شرایطی را پیشنهاد کند که اصلاً چنین گاوی پیدا نشود تا به ماجراجویی خود ادامه دهند، قرآن در آیه فوق می‏فرماید: (به خاطر بیاورید) هنگامی را که موسی علیه السّلام به قوم خود گفت خداوند به شما دستور می‏دهد، ماده گاوی را ذبح کنید (و قطعه‏ای از بدن آن را به مقتولی که قاتل او شناخته نشده بزنید تا زنده شود، و قاتل خویش را معرّفی کند و غوغا خاموش گردد) گفتند: آیا ما را مسخره می‏کنی؟ (موسی گفت) به خدا پناه می‏برم از این که از جاهلان باشم. (و اذ قال موسی لقومه انّ اللّه یأمرکم أن تذبحوا بقرة قال أتتّخذنا هزواً قال أعوذ باللّه أن أکون من الجاهلین).
با این که آیات این سوره به خوبی نشان می‏دهد که اختلاف و نزاع در میان بنی‏اسرائیل برای پیدا کردن قاتل بسیار بالا گرفته بود، و روی این حساب می‏بایست هر چه زودتر دستور موسی علیه السّلام که از سوی خداوند به آنها ابلاغ شد برای پیدا کردن قاتل اجرا شود، ولی با این حال لجاجت و خیره‏سری و بهانه‏جویی بنی‏اسرائیل اجازه نمی‏داد موضوع خاتمه یابد و آنقدر سؤال کردند و خداوند هم بر آنها سخت گرفت که عملاً پیدا کردن چنان گاوی به صورت مسأله پیچیده و بغرنجی درآمد، گاوی که ماده باشد، زرد یکدست و کاملاً خوشرنگ، نه پیر از کارافتاده، نه زیاد جوان، گاوی که نه شخم‏زده باشد و نه برای زراعت با آن آب‏کشی کرده باشند، و هیچ‏گونه عیب و نقص و رنگ دیگری نیز نداشته باشد. بدیهی است پیدا کردن چنین گاوی امر ساده‏ای نبود، ولی یک جمعیّت لجوج و بهانه‏گیر باید کفّاره لجاجت و بهانه‏جویی خود را بدهد، ناچار برای پیدا کردن چنین گاوی به همه جا سرزدند و هنگامی که آن را پیدا کردند مجبور شدند به قیمت بسیار گزافی خریداری کنند، سپس آن را ذبح نموده بخشی از بدن گاو مذبوح را بر بدن مقتول زدند و او به اعجاز الهی زنده شد و قاتل خود را معرفی کرد.
هفتمین بخش از آیات نیز درباره لجاجت عجیب بنی‏اسرائیل است آنجا که اطراف موسی علیه السّلام را گرفتند و به اصطلاح معروف دو پای خود را در یک کفش کردند و گفتند: ای موسی! ما هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد مگر این که ترتیبی دهی که خدا را آشکارا با چشم خود ببینیم (و اذ قلتم یا موسی لن نؤمن لک حتّی نری اللّه جهرة).
ظاهراً آنها می‏دانستند خدا جسم نیست و مکان و جهت ندارد، ولی این سخن را از سر لجاجت و طغیان و سرکشی و استکبار به موسی علیه السّلام گفتند، خداوند نیز برای این که عدم امکان رؤیت خدا را آشکارتر و ظاهرتر سازد، و نیز این لجوجان را گوشمالی دهد، به آنها دستور داد هفتاد نفر از بزرگان قوم خود را برگزینند که همراه موسی علیه السّلام به کوه طور روند و پاسخ این درخواست عجیب خود را در آنجا بشنوند و برای بقیه بازگو کنند. هنگامی که به کوه طور آمدند، موسی علیه السّلام از طرف آن‏ها تقاضای مشاهده کرد و عرضه داشت پروردگارا خودت را به من نشان دِه تا با چشم تو را ببینم، خطاب آمد که هرگز مرانخواهی دید ولی نگاهی به کوه کن، ما جلوه‏ای از جلوات ذات خود را (به صورت صاعقه‏ای) بر کوه می‏فرستیم اگر کوه در مقابل این جرقّه کوچک تاب مقاومت را نداشت، فکر رؤیت خدا را از مغز خود بیرون کنید.
صاعقه عظیمی درگرفت، صدای مهیب آن فضا را پُر کرد، زلزله عجیبی در کوه افتاد، صخره‏های بزرگ متلاشی شدند و بنی‏اسرائیل از وحشت قالب تهی کردند و جان باختند، تنها موسی علیه السّلام زنده ماند و او هم بیهوش شد همان‏گونه که قرآن در ذیل آیه بالا در یک اشاره کوتاه می‏فرماید: صاعقه شما را فراگرفت در حالی که نگاه می‏کردید (و به دنبال آن همگی از وحشت جان باختید) (فأخذتکم الصّاعقة و أنتم تنظرون).
هنگامی که موسی علیه السّلام به هوش آمد، برای این که مشکلی پیش نیاید از خداوند تقاضای بازگشت آنها را به دنیا کرد، و عرضه داشت خداوندا ما را به کارهای این سفیهان بنی‏اسرائیل مجازات مکن.
دعای موسی علیه السّلام اجابت شد و همگی به حیات و زندگی مجدد بازگشتند، همان‏گونه که قرآن در آیه بعد می‏فرماید: شما را پس از مرگتان حیات بخشیدیم شاید شکر نعمت او را بجای آورید (ثمّ بعثناکم من بعد موتکم لعلّکم تشکرون).
از آنچه در بالا گفته شد به خوبی روشن شد که هرگز حضرت موسی علیه‏السّلام این تقاضا را از سر میل و خواسته خود نکرد، بلکه مأمور بود تقاضای بنی‏اسرائیل را در پیشگاه خدا تکرار کند، تا هم یک درس علمی به آنها داده شود و بفهمند جایی که تاب مشاهده صاعقه یعنی یک جرقه کوچک در معیار آفرینش را ندارند چگونه تقاضای مشاهده پروردگار را دارند؟ و هم مجازات و گوشمالی باشد برای این که سرکشان لجوج که بیهوده در برابر یک امر محال اصرار و پافشاری نکنند.

در هشتمین بخش از آیات، باز سخن از لجاجت بنی‏اسرائیل است هنگامی که خداوند آنان را بر دشمنانشان پیروز کرد، و شرّ فرعون و فرعونیان قطع شد به سوی سرزمین مقدّس یعنی بیت‏المقدس که آروزی آنها وصول به آن بود حرکت کردند هنگامی که به نزدیک بیت‏المقدس رسیدند از سوی خداوند به آنها فرمان داده شد وارد این سرزمین شوید و از مشکلات آن نترسید، ولی آنها به موسی علیه السّلام گفتند: در این سرزمین جمعیتی زورمند (به نام عمالقه) زندگی می‏کنند و تا آنها از آنجا خارج نشوند ما وارد آن نخواهیم شد. بعضی از مؤمنان راستین به آنها توصیه کردند شما از عمالقه نترسید، وارد دروازه شهر شوید، همین که وارد شوید، به فرمان و عنایات الهی پیروز خواهید شد.
ولی بنی‏اسرائیل همچنان به لجاجت خود ادامه دادند، و همان‏گونه که در آیه مورد بحث می‏خوانیم گفتند: ای موسی (این فکر را از مغز خود بیرون کن) ما هرگز وارد نخواهیم شد، تو خودت و پروردگارت (که وعده پیروزی داده است) بروید (با عمالقه) بجنگید (هنگامی که پیروز شدید به ما خبر دهید) ما اینجا نشسته‏ایم (قالوا یا موسی انّا لن ندخلها أبداً ماداموا فیها فأذهب أنت و ربّک فقاتلا انّا هیهنا قاعدون).
در اینجا نیز بنی‏اسرائیل ثمره تلخ و شوم لجاجت خود را چشیدند و خداوند پیروزی بر دشمن و ورود در بیت‏المقدس را چهل سال به تأخیر انداخت و در این چهل سال در بیابان‏های نزدیک بیت‏المقدس سرگردان شدند که به خاطر سرگردانی آنها آن سرزمین تَیه نامیده شد (تیه به معنی سرگردانی است) و این بیابان بخشی از صحرای سیناء بود.
نکته قابل توجه این که لجاجت و سرسختی آنها سبب شد که حتی به ساحت قدس پروردگار اهانت کنند؛ جمله فأذهب أنت و ربّک فقاتلا انّا ههنا قاعدون درواقع نوعی استهزاء و اهانت آشکار است، ولی افراد نادان و خودخواه و لجوج از این گفته‏ها بسیار دارند.
در واقع سرگردانی چهل ساله در بیابان، یک حکمت و لطف الهی بود که نسل زبون و ذلیلی - که در مصر پرورش یافته بود و کار مستمری فکری و فرهنگی موسی علیه السّلام نتوانست به کلّی آنها را دگرگون سازد - از صحنه اجتماع بیرون روند و نسل دیگری که در دل بیابان و در میان انبوه مشکلات و در فضایی باز متولّد شده بودند پرورش یابند و بدین‏گونه تصفیه درونی در این قوم صورت گرفت و مردانی که بتوانند سرزمین مقدس را از چنگال دشمنان آزاد و حکومت الهی را در آن برقرار سازند پرورش یابند و در واقع این مجازات نیز نوعی لطف و مرحمت بود و بسیاری از مجازاتهای الهی چنین است.

در نهمین بخش از آیات سخن از قوم فرعون است که خداوند آیات و نشانه‏ها و معجزات بزرگی برای هدایت آنها فرستاد که در قرآن عدد این معجزات بزرگ به عنوان تسع آیات(23) (نه معجزه مهم) آمده است، ولی آنها که در لجاجت دست کمی از بنی‏اسرائیل نداشتند، مرتب بهانه‏جویی می‏کردند، سرانجام چنین گفتند: ای مرد ساحر! پروردگارت را به خاطر عهدی که با تو کرده بخوان (تا ما را از این درد و رنج‏هایی که به آن گرفتار شده‏ایم برهاند) در این صورت ما هدایت خواهیم شد (و به تو ایمان می‏آوریم!) - اما هنگامی که عذاب را از آنها برطرف ساختیم آنها پیمان‏شکنی کردند، و هرگز ایمان نیاوردند (و قالوا یا أیّها السّاحر ادع لنا ربّک بما عهد عندک انّنا لمهتدون - فلمّا کشفنا عنهم العذاب اذا هم ینکثون).
تعبیرات آیه کاملاً نشان می‏دهد که همه این سخنان از سرلجاجت بود؛ از یک سو موسی علیه السّلام را ساحر می‏خواندند و در عین حال دست به دامن او برای رهایی از بلا می‏زنند، تعبیر ربّک (پروردگار تو و نه پروردگار ما) نشانه دیگری از این لجاجت است. قول مؤکّد در مورد ایمان موسی علیه‏السّلام که در جمله انّنا لمهتدون کاملاً آشکار است، و تعبیر ینکثون که به صورت فعل مضارع آمده و نشان می‏دهد بارها پیمان بستند و شکستند همه بیانگر لجاجت قوم فرعون است.
و سرانجام آنها نیز به جریمه لجاجت خود گرفتار شدند، و خداوند همه سران و نفرات کارآمد آنها را در میان امواج دریا غرق کرد، و این است نتیجه لجاجت.(24)

دهمین و آخرین بخش از این آیات ناظر به لجاجت مشرکان عرب است، آنها اصرار داشتند که با انواع بهانه‏جویی‏ها از قبول دعوت پیغمبر اسلام صلیّ‏اللّه‏علیه وآله و سلّم که آمیخته با انواع معجزات بود سرباز زنند، با این که اگر روح حق‏طلبی بر آنها حاکم بود یکی از این معجزات بزرگ و از جمله خود قرآن مجید که معجزه جاویدان خاتم انبیاء است برای آنها کافی بود ولی آنها پیوسته پیشنهاد تازه‏ای می‏کردند و معجزه جدیدی می‏خواستند ولی باز هم ایمان نمی‏آوردند.
این آیات نشان می‏دهد که آنها لجاجت را به آخرین حد رسانده بودند. می‏فرماید: آنها گفتند ما هرگز به تو ایمان نمی‏آوریم تا چشمه‏ای از این سرزمین (خشک و سوزان) برای ما خارج سازی - یا باغی از نخل و انگور در اختیار داشته باشی، و نهرها در لابلای آن جاری کنی - یا قطعات سنگهای آسمانی را - آنچنان که می‏پنداری - بر سر ما فرودآوری یا خدا و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازی یا خانه‏ای پُر از نقش و نگار از طلا داشته باشی یا به آسمان بالا روی حتّی به آسمان رفتنت نیز ایمان نمی‏آوریم مگر آنکه نامه‏ای (از سوی خدا) بر ما نازل کنی که آن را بخوانیم (و قالوا لن نؤمن لک حتّی تفجر لنا من الأرض ینبوعاً... أو ترقی فی السّماء و لن نؤمن لرقیّک حتّی تنزّل علینا کتاباً نقرئه...).
این سخنان که نشانه‏های بهانه‏جویی و لجاجت در آن کاملاً نمایان است حاکی از یک نکته انحرافی دیگری نیز بود، و آن این که نشان می‏داد آنها چنین تصوّر می‏کردند که پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم می‏گوید: من فعّال ما یشاء هستم و بر تمام جهان هستی حاکمیّت دارم، در حالی که معجزات همیشه به فرمان خدا است و آن‏گونه که خدا بخواهد نازل می‏شود، و لذا در پایان این آیات چنین می‏خوانیم: ای پیغمبر بگو! منزه است پروردگارم (از این گفتگوهای شما) مگر من جز بشری هستم که فرستاده خدا می‏باشم (قل سبحان ربّی هل کنت الّا بشراً رسولاً).
شأن نزول آیات نشان می‏دهد که گروهی از مشرکان مکه و در رأس آنها ولیدبن مغیره و ابوجهل در کنار خانه کعبه اجتماع کردند، و پیرامون کار پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم سخن می‏گفتند، سرانجام چنین نتیجه گرفتند که باید کسی به سراغ محمد صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم برود، و به او پیشنهاد کند که با او در این جنگ بیاید و با ما سخن بگوید، پیامبر صلیّ‏اللّه‏علیه وآله و سلّم به امید آن که شاید آماده پذیرش حق شده‏اند فوراً به سراغ آنها شتافت ولی با سخنان بالا روبرو شد، به اضافه مطالب بی‏اساس و اهانت‏آمیز دیگر.
به یقین اگر آنها به دنبال حق و در جستجوی حقیقت بودند پیامبر صلیّ‏اللّه‏علیه وآله و سلّم موظّف بود به خواسته آنها عمل کند و حداقل یکی از این معجزات را به آنها ارائه دهد ولی آنان بارها معجزاتی از پیامبر اسلام صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم دیده بودند و نپذیرفته بودند و تازه در همین تقاضا نیز خودشان اعتراف می‏کنند که اگر پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم به عنوان معجزه در پیش چشم آنها به آسمان برود باز ایمان نخواهند آورد مگر این که نامه‏ای از سوی خدا برای آنها بیاورد، تازه اگر چنین کاری را پیامبر صلیّ اللّه علیه وآله و سلّم می‏کرد نیز به احتمال قوی ایمان نمی‏آوردند، چرا که سابقه آنها بهترین گواه لجاجت و بهانه‏جویی است؛ سوابق آنها نشان می‏دهد وقتی که در برابر قوی‏ترین معجزات قرار می‏گرفتند فوراً می‏گفتند: این کار سِحر است و این مرد ساحر، و با این اتّهام واهی به سادگی از کنار معجزات می‏گذشتند.

از مجموع آیات بالا می‏توان به خوبی این نکته را دریافت که مسأله لجاجت و بهانه‏جویی در تمام طول تاریخ بشر از آغاز خلقت تاکنون همیشه یکی از موانع مهم راه حق بوده است و یکی از مشکلات بزرگ انبیاء را وجود این صفت رذیله در عمق جان اقوام پیشین تشکیل می‏داده است و اگر انسان بخواهد به حق برسد قبل از هر کار باید این خوی زشت و رذیله اخلاقی را از وجود خود ریشه‏کن سازد.