برخى از طرفدران سكولاریزم، براى اثبات نظریه جدایى دین از سیاست گفتهاند: قبل از ورود به دین و با یك نگاه برون دینى، باید این سؤال را مطرح كنیم كه اصولا بشر چه احتیاجى به دین دارد و در چه مسائلى نیاز دارد كه دین او را راهنمایى كند؟
در پاسخ به این سؤال، دو فرض را متصور دانستهاند: یكى این كه بگوییم انسان در همه چیز و در همه امور زندگى خود نیاز به دین دارد و خلاصه این كه دین باید همه مسائل را براى انسان حل كند. (اگر چنین پاسخى را بپذیریم، در این صورت طبیعى است كه اگر احتیاج به تشكیل حكومت هم پیدا كردیم باید ببینیم دین چه مىگوید) اما همه مىدانند كه چنین نیست و هیچ دینى هم چنین ادعایى ندارد كه به ما بیاموزد كه مثلا ساختمان یا سقف آن را چگونه بسازیم؛ پس به اصطلاح، نباید «حداكثر» انتظار را از دین داشته باشیم.6
پس از اینكه نتوانستیم پاسخ اول را قبول كنیم تنها پاسخ ممكن در مورد انتظار ما از دین این است كه بگوییم دین اساساً یك امر آخرتى است و كارى به زندگانى دنیا و امور دنیوى و اجتماعى ندارد و آنها را به علم و عقل و تدبیر خود انسان واگذار كرده است و به اصطلاح باید یك «حداقلّى» را از دین انتظار داشته باشیم، و از آنجا كه سیاست مربوط به امور دنیوى بوده و در قلمرو حاكمیت علم و عقل قرار دارد، اساساً از قلمرو و مسائل دینى خارج است و دست دین از دامان آن كوتاه است.