فعلاً در تاریخی قرار داریم که دو نوع فکر در مقابل هم قرار گرفتهاند و همهی تلاش بنده شناخت درست این دو نوع فکر است تا بتوانید آیندهی تاریخ خود را براساس آیندهای که این دو فکر دارند بررسی کنید. عرض شد نگاهی هست که ما بر مبنای آن نگاه، که نگاه حضرت امام است، عالم و آدم را مینگریم و نگاهی هست که غرب با ثنویت و دوگانگی بین عین و ذهن، عالم و آدم را مینگرد. در متونی که سعی کردهاند موضوع ثنویت ذهن و عین را مطرح کنند هست که:
«ثنویتِ ذهن و عین» از زمانی که دکارت تفکر جدیدِ عقلانی را طرح کرد، به صورت واضحتری مطرح شد، دوگانگی ذهن و عین به این معناست که همواره یک ذهن شناساگر وجود دارد - شناساگر مثل بنده که دارم این لیوان را میبینم- که جهانِ عینی را به عنوان «ابژه» در برابر خود قرار میدهد - ابژه به معنی نحوهی تحقق خارجی شیئ است- و آن را از بیرون شناسایی میکند. این ذهن است که فعالانه با موضوع برخورد میکند و ابژه به صورت منفعل در اختیار ذهن قرار میگیرد- ملاحظه کنید این سخن معتقد است آنچه در خارج است منفعل حکم ذهن است نه اینکه ذهن ما متأثر از واقعیت خارجی باشد، در صورتی که همهی بشریت در حالت طبیعی حرفشان این است که یک چیزی بیرون هست و ما تحت تأثیر آن هستیم - میگوید: «جهان، خود را به ما نمیشناساند؛ بلکه ذهن است که بهطور مستقل و از درونِ خود، جهان را به تصویر میکشد». همهی تمدن غرب بر همین مبنا شکل گرفت و فعلاً ادامه مییابد. تمدن غربی با گوشت و پوستش این نگاه را پذیرفته است که بنا دارد این عالم را هر طور که میپسندد شکل دهد و روح فلسفهی آقای فرانسیس بیکن همین بود. آیا برای چنین طرز فکری معنی دارد که بگوئید عالم یک حقیقتی دارد که ما باید براساس آن حقیقت با آن برخورد کنیم و خود را اصلاح کنیم؟ این که شنیدهاید آقای دکارت اندیشهی بیکن را به صورت فلسفی در آورد به این معنا است که دکارت مبنای فلسفی سوبژکتیویته را تدوین کرد. فرانسیس بیکن بر این اساس که هر طور انسان بخواهد میتواند عالم را شکل دهد، کار خود را شروع کرد و پدر تکنولوژی غرب جدید لقب گرفت و دکارت با تبیین فلسفی آن فکر، پدر فلسفهی غرب جدید نامیده شد. بقیه همه پیرو این دو نفر بودند. مبنای بیکن آن بود که طبیعت هر طور که ما میخواهیم هست، نه اینکه هرطور که هست ما باید با آن هماهنگ باشیم و در چنین بستری شخصیت فکری خود را شکل دهیم. به جملهی قبل دوباره دقت کنید که میفرماید: «جهان، خود را به ما نمیشناساند؛ بلکه ذهن است که بهطور مستقل و از درونِ خود، جهان را به تصویر میکشد.» در این جمله شما استقلال ذهن یا سوژه را از واقعیتِ عینی یا ابژه به خوبی متوجه میشوید و این مسئلهی اصلی معرفتشناختی غرب مدرن و علم جدید است. ملاحظه کنید که در اینجا سوژه و ذهن است که مستقل از ابژه عمل میکند یعنی شما هر طور که خواستید فکر کنید و عالم را هر طور که خواستید شکل دهید. آیا شما رابطهای بین این فکر با بیرونکردن مردم فلسطین از کشورشان پیدا میکنید؟ اگر نتوانید بین این فکر و آن عمل رابطهای مستقیم پیدا کنید، حرف ما هنوز روشن نشده است.
وقتی یک تمدن معتقد باشد هر طور که خواست باید به عالم شکل دهد، پس وقتی میخواهد آن منطقه در اختیار اسرائیلیها قرار گیرد جهت تحقق آن اقدام میکند، بدون آنکه معتقد باشد چیزی به نام ناموس هستی و سنتهای الهی در این عالم جریان دارد که مانع خواست آنها است. آن تفکر فلسفی که ابژه را منفعل از سوبژه میداند، حتماً در عمل بازخوردهای سیاسی خود را به همراه میآورد. در همین راستا امیدوارم به خوبی رابطهی بین حضور تکنولوژی مدرن را با تفکر دکارت شناخته باشید. تکنولوژی مدرن نمود تفکری است که معتقد است انسان هر طور بخواهد میتواند ارادهی خود را بر طبیعت تحمیل کند و این تکنولوژیهای مهیب صورت تحمیل ارادهی انسان غربی به طبیعت است. چون در نگاه انسان غربی آنچه مستقل است سوبژه است. ما بنا نداریم در اینجا فلسفهی غرب درس بدهیم ولی اگر عزیزان بتوانند با مبنای نظر به حقیقتِ وجود، تفکر فلسفی غرب را بررسی کنند مطمئن باشید آن تفکر و تمدن در مقابلشان دود میشود و ملاحظه خواهند کرد چرا میگوئیم غرب از دورهی رنسانس به بعد سقوط خود را شروع کرد.
پس از بیکن و دکارت، هیوم و کانت هم همان تفکر را توسعه دادند و آن ثنویت در وجوه متعددِ تفکر مدرن دیده میشود. بنده امیدوارم با بحثهایی که شد روشن شده باشد کانت هم با آن ظاهر اخلاقی که برای خود ساخته چیزی جز بیکن و دکارت نیست. از آن طرف اگر شخصیت فردی بیکن را مطالعه بفرمائید با شخصیتی روبهرو میشوید که هیچ بهرهای از فضائل انسانی نبرده(405) و نمیتوان از رابطهای که بین نگاه بیکن به عالم و آدم هست و شخصیت فردی او، چشمپوشی کرد. نمیشود انسانی از نظر شخصیتی گرفتار رذائل اخلاقی باشد ولی نگاهی را که در عالم دنبال میکند تحت تأثیر آن صفات نباشد.
وقتی رجوع به «وجود» محقق شد تمدنی ظهور میکند که در اثر آن تمدن ذهنها و توجهات طوری به عالم میافتد که عالم را مظهر انوار الهی مییابد ولی وقتی اصالت به ذهن و خواست و میل انسانی داده شد، تمدنی محقق میشود که توجهات را به ظلمات میاندازد و انسان را یک قدم از محدودهی نفس امّارهاش جلوتر نمیبرد. ملاحظه فرمودید که عرض شد: در فلسفهی صدرایی، عالمِ شهود و غیب داریم، چون هستی را یک حقیقت میدانیم با جلوات مختلف و همهی عالم مظاهر وجوداند، حال بعضی از مراتب «وجود»، شدت بیشتری دارند و محدودیت عالم ماده را ندارند و در نتیجه مثل پدیدههای مادی محسوس نیستند و غیباند ولی همان وجود در مرتبهی نازلهاش که با محدودیت همراه است محسوس خواهد بود و عالم شهود نامیده میشود. پس ما در تمام عوالم فقط با «وجود» روبهروئیم و همهی عالم «یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاده است» این فروغ در مرتبهی عالیهاش یک نحوه ظهور دارد و در مرتبهی نازلهاش یک نحوه ظهور دیگر. اگر غیر از این فکر کنیم به اصالت وجود نرسیدهایم. مگر غیر از وجود میتوان در عالم داشت؟ إلاّ اینکه ما هم به یک نحوه سوبژکتیویته دچار شده باشیم.
در فلسفهی صدرایی و در نگاه شهودی، عالمِ شهود و غیب یك حقیقتاند با جلوات مختلف، ولی در فکر و فلسفهای که از این موضوع غافل است، عالم غیب و شهود به عالم خارج و عالم ذهن تبدیل میشود و موضوع ثنویتِ «ذهن و عین» پیش میآید.
وقتی از اصالت وجود غافل شدید این بحث پیش میآید که چگونه آن چه در ذهن ما است همان هویت را دارد که در خارج است؟ در حالیکه در نگاه اصالت وجود به عالم، معلوم ما در ذهن و در عین، یک چیز است در دو مرتبه، مثل نور بیرنگ است که جدایی و دو گانگی بین مرتبهی بالایی و پائینی آن نیست. نفس ناطقه با نظر به پدیدههای خارجی که صورت نازلهی وجود غیبی است، به صورت غیبی و علمی آن پدیدهها منتقل میشود و براساس رجوع به مرتبهی علمی آن پدیدهها به آنها علم پیدا میکند. مرتبهی نازله و محسوسِ پدیدهها معدّاند تا نفس ناطقه آماده شود و صورت علمی آن پدیدهها در آن تجلی کند.(406)