با متوقفشدن در ثنویتِ عین و ذهن، عملاً بشریت از اندیشیدن محروم میشود، چون اندیشه عبارت است از آمادگی نفس جهت ارتباط با حقایق کلی که جامع همهی مراتب مادون است و عقل انسان از طریق تفکر، به حقایق کلی نزدیک میشود و از این طریق متوجه کلیاتی میشود که به صورت کثرت در عالم ماده موجوداند.(407) از این نکته غافل نگردید که اگر انسان به «وجود» رجوع نکند به اندیشه نمیرسد، زیرا اندیشه ماده و مبنا میخواهد، حال اگر مبنای اندیشهی بشر همان ذهن بشر باشد به کدام حقیقت میتواند نظر کند؟ خیالات او میشود مبنای فکر او بر روی خیالات دیگرش. به قول آقای ادینگتونِ انگلیسی تمام علم و اندیشهی غرب، مثل راهرفتن کسی است بر روی شنهای ساحل که جای پای خودش را دنبال میکند. میگوید ما یک چیز را در ذهن خود میسازیم، بعد طبیعت را براساس آنچه ساختهایم شکل میدهیم و عملاً در ساحلِ طبیعت جای پای ذهنیات خود را دنبال میکنیم، مثل آن که ما در دوران کودکی در ابرهای وسط آسمان یک شیر میساختیم و سعی میکردیم ابرها را به شکل شیر ببینیم. «ادینگتون» میگوید: «ذهن با قدرت انتخابی یا انتخابگریاش جریانهای طبیعت را در قالب قوانینی میریزد و مینگرد كه عمدتاً موافق با انگارهی انتخاب خود اوست. و میتوان گفت ذهن در كشف این قوانین همان چیزی را از طبیعت بازپس میگیرد كه در طبیعت نهاده یا به طبیعت نسبت داده». او میگوید: ویژگیهایی كه ما فكر میكنیم در طبیعت یافتهایم، ساختهی خود ماست كه در طی عملیاتِ مشاهده و اندازهگیری ساخته و پرداخته شدهاند. ما به ضرب «انتخاب ذهنی» جهان را به قالبی كه میتوانیم بفهمیم در میآوریم.(408)
وقتی بر روی آنچه در چهارصد سالهی اخیر در غرب پیش آمده دقت شود به خوبی سخنان ادینگتون تصدیق میگردد، تا آنجایی که میتوانید بپذیرید همهی تکنولوژی غرب بر مبنای همان ذهنیتگرایی است که ادینگتون تبیین میکند. عمده آن است که روشن شود اگر تمدنی گرفتار ثنویتِ ذهنیت و عینیت شد و اصالت را به ذهنیت خود داد دیگر فکری در میان نمیماند زیرا همانطور که عرض شد فکر مبنا میخواهد، واقعیتی میخواهد تا ما با رجوع به آن واقعیت و حقیقت، فکر کنیم و بخواهیم تا آن حقیقت خود را بیشتر بر ما بنمایاند. اما وقتی رجوع به واقعیت و حقیقتی در میان نباشد میماند یک تاریخْ بیفکری. این نکته جای دقت و تأمّل بیشتری دارد.
مبنای ما که میگوئیم در فرهنگ غربی انسان از اندیشیدن محروم است آن است که معتقدیم اندیشه و تعقل عبارت است از کشف حقیقت کلّی موضوعاتی که مورد تعقل قرار میگیرند. انسان از طریق تعقل بر روی موضوعات، جوهر اصلی آنها را مییابد. حتی در موضوعات محسوس هم انسان به کمک تجربه متوجه خاصیتِ کلّی موضوعاتِ مورد تجربه می شود. در آزمایشگاه یک پدیدهای مثل آب را جهت کشف خاصیت کلّی آن نسبت به نقطه جوش، مدّ نظر قرار میدهیم و چند بار انواع آبها را حرارت میدهیم تا به جوش درآیند و با تعقل بر روی آبهای مختلف در شرایط مختلف در رابطه با نقطهی جوش آب به معرفتی دست مییابید که از آن جهت گوهر اصلی همهی آبها را بهدست آوردهایم و آن اینکه آب مقطر در فشار سطح دریا در 100 درجهی سِلسِیوس به جوش میآید. این در جای خود یک نوع فعالیت عقلی است. چون در یک جمعبندی با بهکار بردن اندیشه، گوهر اصلی آب را نسبت به نقطهی جوشش یافتهاید. نفس ناطقه تلاش میکند حقیقت کلی پدیدهها را کشف کند، حال بحث بر سر آن است که نفس ناطقه حقیقت کلی پدیدهها را از کجا مییابد؟ حرف مکتب صدرایی این است که وقتی شما با پدیدههای کثیر روبهرو شدید نفس ناطقه آماده میشود تا از طریق ارتباط با عالم غیب با حقیقتِ موضوعِ مورد تجربه، از آن جهت که مدّ نظر است، مرتبط شود. زیرا پدیدههای کثیر، نازلهی حقیقتشان هستند و نفس ناطقه با آن حقیقت کلی مرتبط میشود، چه آن حقیقتِ کلی در گوهر اصلی آب باشد و اینکه در صد درجه به جوش میآید و چه آن حقیقت کلی و گوهر اصلی، حیاتی باشد که در درختانِ کثیر جریان دارد و درختان کثیر مظاهر مختلف آن حقیقت کلّی باشند.
وقتی نفس ناطقه تحت تأثیر پدیدهها، توانست با حقایق کلّی پدیدهها مرتبط شود، تفکر و تعقل شروع میگردد و به این شکل عقل عامل ارتباط انسان میباشد با حقایق کلّی، نه اینکه عقلِ انسان عامل ایجاد مفاهیم کلی باشد. سوبژکتیویته از آنجا شروع شد که دکارت و کانت گمان کردند ذهنِ انسان مفاهیم کلّی را میسازد. کانت میگوید: «ذهن انسان عامترین مقولات را برای روابط و نسبتهای بین تأثرات دارا است و مفاهیمی چون کل و جزء و جوهر و عرض و علت و معلول را میسازد».(409) این همان اومانیسم است که انسان را مرکز و محور همهی حقیقت میداند در حالیکه ما معتقدیم نفس ناطقه از طریق ارتباط با محسوسات، آماده میشود تا حقایق کلیهی جاری در عالمِ محسوسات را از عالم بالا بگیرد. این نظر نه تنها با نظر فلاسفهی جدید متفاوت است حتی با نظر ارسطو نیز فرق دارد و این یکی از دلایلی است که میگوئیم فلسفهی صدرایی یونانزده نیست و در جهتی حرکت کرد که به غیر چیزی رسید که ارسطو به آن نظر داشت و غرب جدید را بهوجود آورد.
ملاصدرا در تبیین جایگاه کلیات در نفس ناطقه متوجه است که نفس به عالم غیب وصل میشود و کلیات را به عنوان حقیقت - و نه به عنوان مفاهیم- مییابد و هرچه نفس انسان جهت اتصال به عالم غیب آمادهتر باشد، آن حقیقتِ کلّی روشنتر برای نفس تجلی میکند. اینها همه از برکات اصالت وجودِ مکتب صدرایی است که مفاهیم کلّی را مرتبهای شدیدتر از پدیدههای متکثر میداند.
جهت تبیین تفاوت بین سوبژکتیویته و مکتبی که رجوع به «وجود» دارد، همین مقدار بحث کافی است تا روشن شود مکتب حضرت امام(ره) عالَم را مظاهرِ انوار الهی میبیند به طوری که همهی عالم یک حقیقتِ یک پارچه است در مراتب مختلف و این نگاه تفاوت اساسی دارد با نگاه ثنویتِ ذهن و عین و سوبژکتیویته و ابژکتیویتهکردن عالم.
وقتی با نگاه قلبیِ متوجه به حق، با بعضی از جملاتِ بشر امروز روبهرو شوید متوجه خواهید شد چگونه این جملات به هیچ حقیقتی رجوع ندارند. و بشر امروز به جای آنکه به دنبال حقیقت باشد به دنبال خودش است. در نگاه بشر امروز انسان هرگز با حقیقت پدیدهها اتحادی نخواهد داشت و اساساً اتحادِ بین علم و عالم و معلوم را درک نمیکند تا در نهایت در اثر اتحاد کامل با حقیقت عالم، براساس استعداد باطنی مخلوقات، با آنها تعامل کند. با نظر به این نکته است که ما باید حقیقت را بشناسیم و خودمان را جهت هماهنگی و اتحاد با آن تربیت کنیم. این نوع تعامل با عالم و آدم تفاوت اساسی دارد با آن چه معتقدین به مدرنیته دنبال میکنند که بدون نظر به حقیقت میخواهند میل خود را بر عالَم حاکم کنند.