تربیت
Tarbiat.Org

سلوک ذیل شخصیت امام خمینی(رضوان الله تعالی علیه)
اصغر طاهرزاده

یک قدم در فهم غرب

حاصل نگاه غربی به زندگی آن می‌شود که افراد نه ‌تنها عزمی جهت رجوع به حقیقتی در خارج ندارند بلکه می‌پذیرند که موجودات دارای ذات نیستند و تعریف‌هایی که از موجودات هست به گوهر موجودات باز نمی‌گردد. این‌که ما معتقدیم حقایقی در این عالم هست و مخلوقاتِ خداوند گوهر و باطنی دارند، نگاهی است که انبیاء به انسان‌ها داده‌اند، مقابل این نگاه، نگاهی است که تمام دنیا را ظاهر پدیده‌ها می‌داند و هیچ گوهر و باطنی برای هیچ چیز قائل نیست. تا ما این نگاه را درست نفهمیم یعنی چه، غرب را نمی‌شناسیم و البته درک آن نگاه به دقت و موشکافی نیاز دارد. اگر نتوانیم با گوشت و پوست خود حس کنیم که غرب یعنی حالی که عزم رجوع به هیچ حقیقت و ذات و گوهری را ندارد، جایگاه غرب را در عالم نشناخته‌ایم. شما تعجب می‌کنید وقتی یک غربی می‌گوید: «اعتقاد به خدا همین‌قدر محترم است که اعتقاد داشته باشی در کره‌ی مریخ انسان‌هایی زندگی می‌کنند و یا باور کنید انسان هفت سری وجود دارد». در حالی‌که باید بدانید آن‌چه از نظر انسان غربی مهم است باوری است که در درون او هست. بدون آن‌که آن باور رجوع به مصداق بیرونی آن داشته باشد. پوزیتیویست‌ها می‌گویند: همین‌طور که بعضی‌ها گوجه دوست دارند و این یک سلیقه و حالت درونی است، بعضی‌ها هم دوست دارند باور کنند خدایی هست. می‌گویند اعتقاد به خدا چیز خوبی است هرچند که لازم نیست خدایی وجود داشته باشد. چون واقعیت را چیزی می‌دانند که در درون انسان است. با توجه به این امر برگردید به حرف دکارت که گفت منشأ حقیقت، روان انسان است و ثابت کرد وجود وی، وجود چیزی است که فکر می‌کند و چون فکر می‌کند، پس هست. اگر احساس‌ها به خودِ روح تعلق دارد برای توجیه وجود آن‌ها چیزی جز خودِ روح لازم نیست و دیگر دلیلی برای فرض وجود عالم ماده وجود ندارد.(347) نمونه‌ی کسانی که سوبژکتیویته را پذیرفته‌اند آقای سروش است. او مثنوی مولوی را می‌خواند و سعی می‌کند با حال هم بخواند با این‌که رفقای ایشان می‌گویند از خیلی قبل یک رگه‌ی نومینالیستی و انکار حقیقت در او بود و به مرور رشد کرد و بنده نیز که با خود ایشان بعد از انقلاب و با آثارشان از قبل از انقلاب ارتباط داشتم از همان ابتدا حس می‌کردم ایشان یک طور دیگری هستند ولی علت را درک نمی‌کردم، چون آن روزها نه نومینالیسم را می‌فهمیدم و نه سوبژکتیویته را. دکتر سروش مثنوی هم که می‌خواند به دنبال حال خوش بود. جالب است با این‌که معتقد است قرآن وحی الهی نیست و صراحتاً قرآن را ساخته‌ی خیال حضرت محمد(ص) می داند(348) ولی آن را به عنوان وسیله‌ی اتصال به حال خوشِ حضرت محمد(ص) می‌خواند، مثل این‌که برای اتصال به حال خوشِ مولوی، مثنوی می‌خواند. با همین رویکرد نماز هم می‌خواند. می‌گوید: حضرت محمد(ص) می‌پنداشت که پیامبر است. ممکن است شما اگر معتقد باشید حضرت محمد(ص) پیامبر نیست، نماز نخوانید، ولی کسی که معتقد به سوبژکتیویته است و به حال درون نظر دارد ممکن است نماز هم بخواند برای داشتن حال خوش. اگر بتوانید در شناخت سوبژکتیویته این نکته را حل کنید، یک قدم در فهم غرب جلو آمده‌اید. چون انسان غربی از ابتدا قبول ندارد چیزی در خارج از ذهن اصالت دارد، او یک حال خوشِ درونی می‌خواهد، حال برای به‌سر بردن با آن حال خوش، چه با یاد حضرت محمد(ص) آن را در خود ایجاد کند، چه با مثنوی و چه با موسیقی و چه با نگاه‌کردن به یک منظره و امثال این‌ها.
وقتی اولین بار بنده عرض کردم دکتر سروش تحت تأثیر هیوم است رفقای ایشان از حرف بنده ناراحت شدند و گفتند این تهمت است، چون هیوم به عنوان یک فیلسوفِ شکاک هیچ واقعیتی را قبول ندارد، بعدها به مرور روشن شد یک روح غربی بر همه‌ی سخنان سروش حاکم است، حتی بر سخنرانی‌ها و نوشته‌هایی که قبل از انقلاب داشته، مثل کتاب «چه کسی می‌تواند مبارزه کند» که اندیشه‌ی پوپری بر آن حاکم است.
روح غربی نمی‌پذیرد که مخلوقات دارای ذات و حقیقت خارجی باشند و لذا تعریف‌هایی که از موجودات دارد به گوهر موجودات باز نمی‌گرداند بلکه آن‌ها را برداشت‌هایی می‌داند که به ذهنش رسیده و خودش آن تعریف را در مورد اشیاء و امور مطرح کرده ‌است و این یعنی نومینالیسم.(349) نومینالیسم یا اعتقاد به این‌كه آنچه در عالم وجود دارد، نام‌هاست، چیزی برای ذات اشیاء قائل نیست، اگر شما اظهار کنید خدا را قبول دارم به عنوان یک باور شخصی تو را سرزنش نمی‌کنند ولی اگر بپرسید چیزی به نام خدا هست یا نیست؟ تعجب و شاید هم مسخره کنند. چون از نظر یک انسان غربی، هست یا نیست‌بودن برای باورهایی مثل خدا مطرح نیست بلکه باور داشتن و باور نداشتن مطرح است، بدون آن‌که نظر به بودن یا نبودن آن مطرح باشد. ما قبل از توجه به سوبژکتیوته و نومینالیسم، در فلسفه‌ی غرب به دنبال این بودیم که آن‌ها به چه چیزی معتقدند. چون اعتقاد از نظر ما عبارت است از ایمان به خارجیتِ آنچه به آن معتقدیم، در حالی‌که اعتقاد از نظر آن‌ها داشتن یک باور درونی است و پذیرفتنی یا نپذیرفتنی‌بودن آن نیز مربوط به خود انسان است. دکتر سروش در رابطه با اعتقاد به امام زمان صحبت کرده بود و آن را به عنوان یک باور، باور ارزشمندی می‌دانست، ما فکر می‌کردیم مثل ما نظر به وجود مقدس حضرت صاحب الامر(عج) دارد. ولی بعداً که جمع‌بندی کردیم، متوجه شدیم منظورش از باورِ درونی همان است که کانت می‌گوید نه آن طور که ما شیعیان قلباً عقیده داریم.
از نظر کانت همه‌چیز از ذهن نشأت می‌گیرد و باوری است که انسان در درون خود آن را می‌پذیرد، بدون آن‌که رجوع به خارج در میان باشد. به همین جهت گفته‌اند: کانت «ابجکتیویته‌اش را در عقل نظری انکار کرد».
در غرب قبل از رنسانس توماس آکوئیناس و مکتب تومیسم باورها را براساس واقعیاتِ خارج بررسی می‌کردند ولی بعد از رنسانس موضوع تغییر کرد و حرف آن‌ها چیزی شد که امروز شما ملاحظه می‌کنید. اگر ما در نقد غرب خاستگاه اندیشه‌های غرب جدید را نشناسیم و آن‌ها را بر مبنای سوبژکتیویته تحلیل نکنیم اندیشه‌های غربی را درست نشناخته‌ایم و به صورت مبنایی هم نقد نکرده‌ایم.