در دستگاه فکری حضرت امام هرچه در عالم هست، «وجود» است و تجلیات وجود و ما هم به اندازهای که به وجود نزدیک شویم به حقیقت نزدیک شدهایم و از مجاز آزاد گشتهایم. مقابل این دستگاه، فرهنگ سوبژکتیویته قرار دارد که به وجود نظر ندارد.
ملاحظه فرمودید که دکارت ذات انسان را منبع حقیقت میدانست و معتقد بود حقیقت برگشت به درون انسان دارد. فکری که دکارت بر آن تأکید دارد، اندیشهی جهان امروز را فرا گرفته است و هایدگر در همین رابطه میگوید: چهار صد سالهی گذشته قلمرو تفکر دکارت است. اینطور نیست که تصور کنید اندیشهی دکارت فقط بر اندیشهی اروپائیان حاکم است تمام کسانی که به نحوی با علوم غربی سر و کار داشتهاند در افقی که دکارت باز کرد به عالم و آدم مینگرند. حتی بسیاری از مذهبیهای ما تحت تأثیر اندیشهی دکارتاند. در ایران با آمدن مشروطه وقتی شیخ فضل الله نوری را شهید کردند، فکرِ رجوع به حقیقت را به دار زدند. روشنفکران غربزده خواستند هر مانعی را که برای توسعهی این تفکر اشکالتراشی میکند، از بین ببرند. رضاخان مأمور ترویج روح غربی بود و محمد علی فروغی در همین راستا کتاب سیر حکمت در اروپا را مینویسد و امثال دکارت و کانت را در حدّ پیامبران تجلیل میکند. محمد علی فروغی وزیر دربار رضاخان است، از یک طرف نهایت تلاش را برای تاجگذاری رضاخان به کار میبرد و از طرف دیگر تمام نبوغش را خرج میکند تا بستر تفکر کانت و دکارت را در کشور فراهم نماید. خودش میگوید: «اگر کسی به مقام دکارت و انقلابی که او در علم آورده درست پی نبرد، معرفتش در فلسفه و علم ناقص خواهد بود».(344) و فروغی در چنین فضایی گلستان سعدی و شاهنامه و رباعیات خیام و دیوان حافظ را تصحیح میکند. بعداً روشن خواهد شد چگونه در فضای سوبژکتیویته میتوان به متون ادبی و دینی رجوع کرد بدون آن که بهرهی وجودی از آنها ببریم.
برای حاکمیت اندیشهی کانت و دکارت در ایران رضاخان پل خوبی بود چون اصالتی نداشت که بتواند در مقابل روح غربی مقاومت کند، از عجایب روزگار اینکه برای غربیکردن روح ایرانی، در کنار شاهی بیسواد، نابغهترین افراد (اعم از تیمورتاش و فروغی و مهدیقلیهدایت و قوامالسلطنه) قرار دارند. تیمورتاش تقریباً همهی زبانهای رسمی دنیا را با جوکهای آن زبانها میدانست. در صد و پنجاه سالهی اخیر نیروی زیادی برای ورود اندیشهی دکارت و کانت صرف شد. از سِرملکمخان بگیر تا جمشید آموزگار و شریف امامی و طوری فضای فرهنگی ما را شکل دادند که ما نتوانیم «وجود» را در مکتب صدرایی درک کنیم و نتوانیم ظلمات ذهنگرایی غرب را - که چون بختکی بر روح و روان ما افتاده است- بفهمیم و ملت خود را از آن نجات دهیم. ممکن است تعجب کنید چرا اینقدر بر روی «وجود» بحث میکنیم، این به جهت آن است که تا حقیقتِ «وجود» را به صورتی حضوری در عالم و در همهی مظاهر آن احساس نکنید، عمق فاجعهی زندگی و تمدن غربی را نخواهید شناخت. بر این اساس هر وقت بخواهیم موضوعی را طرح کنیم، ابتدا نگاه وجودی به آن موضوع را باید متذکر شویم. وقتی وجود را شناختیم میتوانیم با رجوع به وجود هر چیزی را که خلاف آن است تشخیص دهیم و چهرههای متفاوت سوبژکتیویته را بفهمیم. باز تأکید میکنم اگر «وجود» را در همهی ابعاد و چهرههایش ننگریم فرهنگ وَهمزدهی مدرنیته را در همهی چهرههایش نمیشناسیم، مدرنیتهای که فلسفه و هنر و ادبیات و تکنیک و سیاست و فرهنگ ما را از منظر خودش برای ما معنا کرده است.