1. آیا آدمى از مالكیت اعتبارى مثل مالكیت زمین و خانه و... به معناى حقیقى و فلسفى یا تكوینى مالكیت پى مىبرد؟ یا بر عكس: از مالكیت حقیقى، مفهوم مالكیت اعتبارى را مىشناسد؟
پاسخ: در هر مفهوم اعتبارى، ابتدا انسان حقیقتى را درك مىكند و سپس آن را به صورت فرض و اعتبار در جاهاى دیگر به كار مىبرد، مثلا (ریاست) از واژه (رأس) به معناى (سر) گرفته شده است، در فارسى هم آن را به معادلهایى از قبیل «سردمدارى»، «سر بودن» و «سرورى» ترجمه مىكنند. آنچه را كه انسان قبل از معناى اعتبارى به آن پى مىبرد همان (سر) است كه مركز فرماندهى بدن است و اعضاى اصلى بدن تحت فرمان آن قرار دارند. نسبت سر با بدن، نسبت فرمانده با زیردستان است و چون در جامعه افرادى هستند كه نسبت به آن، حكم فرماندهى را دارند آنها را (رئیس) مىخوانیم. پس انسان در ابتدا (رأس) را به صورت حقیقى یافت و سپس آن را در جاى دیگر فرض كرد، اگر آدمى در ابتدا معناى رأس را در خود (به صورت حقیقى) نمىیافت جاى فرض و اعتبارى باقى نمىماند. اعتبار و فرض، متفرع بر حقیقت است.
انسان در ابتدا مالكیت حقیقى خود نسبت به اعضاى خود را درك مىكند، مىفهمد كه توان استفاده از دست و پا و سایر اعضا را در صورت سالم بودن، به هر گونه كه اراده كند دارد و سپس در مورد اشیاء خارجى هم به همین صورت حكم مىكند، مثلا مىگوید: همانگونه كه مىتوانم در اعضایم به صورت دل خواه
( صفحه 226 )
تصرف كنم در این زمین ، خانه، كتاب و... هم مىتوانم تصرف كنم. آدمى در ابتدا حقیقت مالكیت را درك مىكند و سپس براى اینكه از دخالت دیگران در محدوده ملكیت خود جلوگیرى كند مىگوید: نسبتى كه من با اندامهاى خود دارم با ابزار خارج از وجود خود نیز دارم، پس مبناى «اعتبار»، «حقیقت» است.
2. آیا شهود آدمى قابل اعتماد است؟ از كجا مىتوان تشخیص داد كه فلان شهود صحیح و با واقعیت مطابق است و كدام یك صحیح نیست؟
پاسخ: این سؤال بسیار دقیق و مهم است، ولى پاسخ آن از خود سؤال دقیقتر است. طبق آنچه كه در مباحث معرفت شناسى فلسفى اثبات شده است، شناخت آدمى باید به مرحلهاى غیر قابل انكار برسد و بر اساس همان مباحث، تنها مرحله شهود است كه خطاپذیر نیست؛ یعنى آدمى خود را با علم حضورى مىیابد، و علم حضورى و شهودى قابل انكار و تردید نیست. وقتى كه انسان مىترسد «ترس» خودش را با علم شهودى «مىیابد» و جاى تردید و شكى باقى نیست. در حالى كه واقعیت ترس را مىیابد، اصلا تصور اینكه نمىترسد یا شك و تردید در این مورد بىمعناست. اساس سؤال به اینجا بر مىگردد كه: ممكن است آدمى در مرحلهاى چنین تصور كند كه شهود مىكند در حالى كه شهودى در كار نیست یا بپندارد كه در حال شهود است، در صورتى كه صِرف تخیل است و واقعیت ندارد. انسان در ابتداى امر، خود را مستقل مىیابد در حالى كه واقعاً مستقل نیست. حال، او با چه معیارى بداند كه درك او صحیح است یا صحیح نیست. شهود او قابل اعتماد است یا نیست. دو معنایى كه ممكن است انسان بین آنها مردد شود عبارتند از: 1. یافتن وجود خود 2. استقلال داشتن انسان و نیاز نداشتن به غیر. آنچه را كه انسان واقعاً مىیابد، وجود خویش است. این تصور كه انسان موجودى مستقل و بىنیاز است تفسیرى ذهنى است، نه علم حضورى. آدمى این تفسیر ذهنى را در كنار علم حضورى مىگذارد و از آن استقلال خود را نتیجهگیرى مىكند.
( صفحه 227 )
آنچه را كه انسان در ابتدا مىیابد درك ضعیفى از وجود خویش است و اصلا روح در آن مرتبه ضعیف است و چون وابستگى خود را به غیر خود درك نمىكند و غیرى را در این میان نمىبیند، به غلط تصور مىكند كه به دیگرى احتیاجى ندارد و به موجود دیگرى وابسته نیست؛ به تعبیر دیگر، مستقل پنداشتن خود، یك شهود محض نیست، بلكه شهودى است همراه با علم حصولى، یعنى مركب از یافتن قلبى و تفسیر ذهنى است. اینكه انسان وجود خود را مىیابد قابل انكار نیست، یعنى این گونه نیست كه «وجود» و بودنى در كار نباشد در این مورد تردیدى در كار نیست وجود خویش را مىیابد، اما استقلال یا وابستگى خویش را نمىیابد. چون درك او در این مورد مبهم و ضعیف است، تنها جلوههاى ظاهرى را مىنگرد، موجى را بر سطح دریا مىبیند، اما حقیقت دریا و كُنه آن را نمىبیند، لذا با افزودن تفسیر غلط ذهنى بر این شهود مىگوید: «من هستم»، «من به جایى وابستگى ندارم» اما وقتى كه با دلیل و برهان فهمید كه وابسته است و در مقام یافتن دانستههاى خویش بر آمد، در این صورت تلاش مىكند تا به حقیقت برسد و این تلاش یكى از راههاى توجه قلبى به خود است و هر چه در این رابطه آگاهیهاى عمیق تر پیدا كند، وابستگى خود را بهتر و روشنتر مىیابد و با غور در این دریاى عمیق، باطن را نیز مىیابد.
راه دیگر براى رسیدن به حقیقت این است كه بعد از درك وابستگى خود این دانسته را عملا به كارگیرد، خواستههاى خود را ملاك عمل قرار ندهد، اراده خود را تابع اراده خدا كند، وقتى كه عملا دانستههاى خود را محقق كرد شهود باطنى در او ظهور مىكند و به تدریج به جایى مىرسد كه وابستگى خودش را «مىیابد»
3. توحید افعالى چگونه با اختیار آدمى سازگار است؟
پاسخ: این سؤال درپى استفسار این مسأله است كه: اگر همه كارهاى عالم بدست
( صفحه 228 )
خداست، روزى و شفا و مرض و كار و هدایت و... را او انجام مىدهد، پس انسان در این میان چه كاره است؟ انسان موجودى بى اختیار و مجبور است، اگر تمامى كارهاى خوب از خداست، پس كارهاى بد نیز از خداست. اگر انسان در عالم كارهاى نیست، پس در برابر هیچ یك از افعال خود هم مسئولیتى ندارد.
جواب این است كه توحید افعالى به معناى نفى تأثیر اسباب و مسببات نیست. افعال را از خدا دانستن به معناى نفى انتساب آنها به فاعل قریب نیست. در درمان درد، دكتر و دارو هم مؤثرند، نه اینكه تأثیر آنها نفىشود، اما انسان موحّد دكتر و دارو را هم از خدا مىداند. پس انسان در رفتار خود، مختار است، اما اختیار او از خداست. چنین نیست كه انسان، بىاختیار باشد؛ یعنى خدا به جاى فاعل طبیعى یا فاعل انسانى قرار گیرد؛ به تعبیر دیگر، فاعلیت خدا در طول فواعل طبیعى قرار دارد، نه در عرض آنها. در انجام یك عمل عوامل متعددى در كارند كه همه آنها در ایجاد آن سهمى دارند، اما یكى از آنها نقش مهم و اصلى را بر عهده دارد. در انجام امور طبیعى اصالت با خداست، اما فواعل فرعى هم به سهم خود نقشى دارند. در امور اعتبارى هم وقتى كسى مىگوید: رئیس، فلان بنا را ساخت معنایش نفى علیت كارگر و بنّا و كارمند و... نیست، ممكن است هزاران نفر انسان و صدها دستگاه و تجهیزات در این میان نقش بازى كنند، اما نقش اصلى را تنها همان رئیس بر عهده دارد، تمام رؤسا و مدیران و مهندسان تحت امر یك رئیس اصلى مشغول كارند. رابطه امور طبیعى با خداى متعال تقریباً چنین رابطهاى است. دارویى كه اثر مىكند، تحت اراده مَلَكى است و آن مَلَك هم تحت امر مَلَكى دیگر تا اینكه انتهاى این سلسله به خداى متعال برسد، چون او فرمان اصلى را صادر كرده است، پس همه آنها به او نسبت دارد. تسلط تكوینى هر موجودى بر موجود دیگر و ختم این سلسله به خداى متعال، مجوِّز انتساب تمامى افعال به اوست. تمامى فاعلهایى كه در طول یكدیگر قرار دارند هر یكى فرع دیگرى است، ولى اگر
( صفحه 229 )
بخواهیم آن فعل خوبى را كه انجام گرفته به كسى نسبت دهیم، به كسى نسبت مىدهیم كه نقش اصلى، عمده و حیاتى را بر عهده دارد، اما اگر خطا و اشتباه و بدى از عاملى سر بزند، مربوط به خود فاعل و عامل است كه در مقام عمل مرتكب اشتباه شده است. درست است كه عمل بدى كه از یكى از عوامل سر مىزند، از آن جهت كه خدا او را آفریده و قدرت انجام كار را به او داده، به خدا هم نسبتى دارد، اما مسئول مستقیم آن عمل خود آدمى است. تمامى محاسن و كمالات را باید به اصل نسبت داد، اما تمامى خطاها و اشتباهات، مربوط به نقایص و كمبودها و نبودهاست. اشتباه، امرى وجودى نیست، بلكه عدم تطبیق بر مورد صحیح است. خطاها از جهات نقصى پیدا مىشود، نه از كمال محض. این نقائص به بالا سرایت نمىكند، پس انسان باید نقصهاى خود را به خود و كمالها را به صاحب اصلى نسبت دهد. درست است كه كمال با انسان هم نسبتى دارد، اما نسبت آن به انسان خیلى ضعیف است. پس توحید افعالى، به این معنا كه آدمى دست خدا را در همه امور ببیند، به معناى انكار سایر عوامل و فاعلها نیست فاعلهاى دیگر هم نقش دارند اما فرعىاند و بدون اصالت!
در حدیث قدسى آمده است كه: «اَنا اَولى بِحَسَناتِكَ مِنك وَ اَنتَ اَولى بِسَیِّئاتِكَ منّى»(37)اى بنده! با نیروى من است كه كارهاى خوب انجام مىدهى، پس به كارهاى خوب تو من اَوْلایم، اما تو به كارهاى بد خود اَوْلایى؛ یعنى هم خوبى و هم بدى در مرتبه عالى به من نسبت دارد، اولى این است كه كارهاى خوب را كه امورى وجودىاند و از قدرت و نیروى من ناشى شدهاند به من نسبت دهى، اما جهات نقص و عیب را كه مربوط به جهات عدمى و نقائص است به خودت!
( صفحه 231 )