تربیت
Tarbiat.Org

پیش‌نیازهای مدیریت اسلامی
آیت الله محمد تقی مصباح یزدی‏‏

پرسش و پاسخ

1. از یك طرف دانشمندان ما،در عرفان و اخلاق اسلامى با تمسك به روایاتى از قبیل «ان الله خلق الارواح قبل الاجساد»(4) در پى اثبات ازلیت روح‌اند،از طرف دیگر،فلاسفه «جسمانیة الحدوث» و «روحانیة البقاء» را در مورد روح مطرح مى‌كنند،این ادعاها چگونه با یكدیگر سازگار است؟
پاسخ: همان گونه كه در سئوال اشاره شد، در این مبحث اختلافات زیادى موجود
‌( صفحه 80 )
است. یك بحث این است كه آیا اصولا روح در آغاز پیدایش مجرد است یا اینكه مادى است و به تدریج مجرّد مى‌شود ـ آن گونه كه مرحوم صدرالمتألهین و اكثر شاگردان و پیروان مكتب ایشان پذیرفته‌اند ـ یا اینكه روح از اول پیدایش هم مجرد بوده است كه در میان همین دسته نیز كه قائل به تجرد روح در ابتداى خلقت آنند، اختلافاتى از این قبیل وجود دارد كه: آیا حادث است و مجرد یا قدیم است و مجرد. ابن سینا و گروهى دیگر، روح را حادث و مجرد مى‌دانند، ولى گروه دیگرى آن را قدیم و مجرد مى‌دانند. مرحوم صدرالمتألهین در مقام جمع بین اقوال مختلف، معتقد است كه روح داراى دو مرتبه است 1. مرتبه عقلانیت و تجرد كامل ـ به اعتقاد ایشان در آن مرتبه تمامى ارواح به صورت بسیط وجود داشته‌اند 2. مرتبه نفسانیت، یعنى مرتبه تنزل یافته‌اى از روح كه به بدن تعلق مى‌گیرد. روح در ابتدا مادى است و به تدریج تكامل پیدا كرده و بر اثر تكامل، مجرد مى‌شود. در بیانات عارف مشربان هم این موضوع زیاد مشاهده مى‌شود كه روح را به «سیمرغ بلندپرواز» یا «مرغ باغ ملكوت» تشبیه مى‌كنند كه آزادى و سعادت خود را تنها وقتى بدست مى‌آورد كه بدن را رها كند و به عالمى كه از آنجا آمده است بازگردد. به هر حال، پاسخ این است كه در این مورد نظر قطعى وجود ندارد، حتى كسانى كه روح را «جسمانیة الحدوث» مى‌دانند،خلق ارواح را به معناى دیگرى مقدّم بر خلق اجساد مى‌دانند امّا نه به معناى تقدّم زمانى.

2. آیا طرح مباحث ارزشى در اسلام، مبتنى بر حل اختلاف در این دیدگاه‌ها نیست؟
پاسخ: تبیین مبانى ارزشى اسلام، ابتنائى بر حل این نظریات ندارد. هر كدام از این نظریات را كه پذیرفته باشیم، با توجه به جهات مشترك بین تمامى آنها، ممكن است بحثهاى ارزشى اسلام را به‌طور منطقى تبیین كنیم؛ مثلا آنچه از مبحث روح در بحث ارزشها دخالت دارد تنها، جریان بعد از حدوث آن، تعلق گرفتن به بدن و
‌( صفحه 81 )
كیفیت تكامل آن است، اما اینكه قبل از آن چه بوده و تقدم رتبى یا زمانى داشته نقش اساسى در تبیین این نظریه ندارد، البته هر كسى كه جانبى از اختلافات را بپذیرد، بر همان اساس تبیینى از ارزشها خواهد داشت و چنین نیست كه اگر نظریه خاصى را نپذیرد قادر به تبیین دستگاه ارزشى اسلام نباشد.

3. آیا بیمارى‌هاى روحى،صرفاً جنبه روانى دارند یا از بدن ناشى مى‌شوند؟ درمان بیمارى‌هاى روانى توسط روان‌پزشكان برچه مبنایى انجام مى‌شود؟ و تأثیر و تأثر بین روح و بدن چگونه است؟
پاسخ: مبحث كیفیت ارتباط روح و بدن در روان‌شناسى، پزشكى و روان پزشكى مطرح است. همان گونه كه بیان شد فى‌الجمله این مسأله قطعى است كه وضعیت بدن بر روح اثر مى‌گذارد. بنا بر این، مسائل روان پزشكى و روان تنى و تئورى‌هاى علمى در این زمینه، در همین چهارچوب حل خواهند شد؛ یعنى، اگر روان‌پزشك در مقام درمان یك بیمارى روانى،به بیمار دستور مى‌دهد كه از فلان دارو استفاده كند، بدین معنى است كه روان‌پزشك این موضوع را پذیرفته كه بدن در روح اثر مى‌گذارد، یعنى، استعمال دارو حالتى در سیستم عصبى بدن به وجود مى‌آورد كه انعكاس آن در روح موجب بهبود آن مى‌شود، اما كسى نمى‌تواند ادعا كند كه تمامى رابطه بین این دو، در همین چهار چوب منحصر است، زیرا عكس این قضیه هم اتفاق مى‌افتد، بسیارى از معالجاتى كه توسط اطبّاء قدیم از قبیل ابن سینا و زكریاى رازى انجام مى‌گرفته بر این اساس بوده است كه از طریق روح، بدن را معالجه مى‌كرده‌اند. پس رابطه بین روح و بدن از هر دو طرف قابل تبیین است و مبناى فلسفى پزشكان معالج در مورد روح، در نحوه درمان آن تأثیرى ندارد. تفسیرهایى كه در مورد روح و ارتباط بین روح و بدن مطرح است در مسائل تجربى تأثیرى ندارد. مادى یا مجرد دانستن روح، قبول داشتن یا نداشتن روح در
‌( صفحه 82 )
این مورد مؤثر نیست، زیرا پزشك یا روان پزشك با تجربه دریافته است كه این دارو فلان اثر را بر روح مى‌بخشد یا ایجاد حالت خاص روانى در فردى، بدن او را نیز متأثر خواهد كرد و همان اساس دارو را تجویز مى‌كند. به هر حال، بعضى از این مطالب را با تجربه ساده‌اى مى‌توان ثابت كرد. مبناى فلسفى هر چه باشد، فرقى نمى‌كند.

4. با توجه با اینكه در بعضى از نظریات، روان شناسان تجربى از قبیل فروید هم رفتارهاى ارزشى انسان را ناشى از روح او مى‌دانند، چه تفاوتى در مورد شناخت روح، بین دیدگاه قرآن و این مكاتب وجود دارد؟
پاسخ: اولا نظریه «روان كاوى» فروید و امثال او نظریه‌اى علمى به معناى تجربى تلقى نمى‌شود، این اشكالى است كه رفتار گرایان بر «فروید» وارد مى‌كنند. آنها معتقدند كه آنچه را فروید به عنوان «اید»، «اِگو» و «سوپراگو» مطرح مى‌كند، قابل تجربه علمى نیست. صرف نظر از سایر انتقاداتى كه به فروید وارد كرده‌اند، ازجمله اینكه؛ مثلا بر اساس بینش مادى نمى‌توان چنین نظریه‌اى را ارائه داد، ضمیر ناهشیار و امثال آن را نیز از حوزه علم بیرون مى‌دانند. علاوه بر این، قضاوت فروید در مورد روح فقط بر اساس آثار آن است، اما اگر از او بپرسید كه آیا روح مادى است یا مجرد، او جواب روشنى ندارد، حتى ممكن است قائل به مادى بودن و در عین حال، قائل به مراتب سه‌گانه مذكور باشد، ولى اگر بحث فلسفى در گیر شود، هیچ جوابى در این مورد ندارد؛ یعنى بسیارى از دانشمندان، گاهى از بعضى قضایا نتایجى را مى‌گرفتند، ولى توجهى به مبناى فلسفى خود نداشتند. دانشمندان بسیارى بودند كه نظریات علمى خود را بر اساس فرضیه‌هایى بنا مى‌كردند و نتایجى هم از آن مى‌گرفتند، اما به تدریج روشن مى‌شد كه اصلا فرضیه او باطل است؛ مثلا در مورد فرضیات فلكى، دانشمندانى معتقد بودند كه
‌( صفحه 83 )
گردش افلاك، موجب پیدایش ماه و سال و شب و روز مى‌شود و بر همین اساس ماه و سال و خسوف و كسوف را پیش‌بینى مى‌كردند، اما با ارائه فرضیه «گالیله» فرضیه گردش افلاك به‌طور كلى باطل شد؛ یعنى روشن شد كه زمین مركز سایر افلاك نیست، بلكه عكس آن صادق است، اما چون نظم، مشترك بود بر اساس همان نظم مى‌توانستند اوقات را پیش‌بینى كنند. یا مثلا درمان بیماران، هزاران سال بر اساس عناصر اربعه و خواص آنها از قبیل سردى و گرمى صورت مى‌گرفت، ولى حالا روشن شده است كه عناصر، منحصر به چهارتا نیست، بلكه از صدتا هم تجاوز مى‌كند و خواصى هم كه آنها مى‌گفتند صحیح نبوده است، ولى از آنجا كه تجربه كرده بودند، بر اساس همان تجربه‌ها به بیماران دارو مى‌دادند و آنها را درمان مى‌كردند. درست است كه امروزه تفسیر فلسفى آنها عوض شده است، اما نتایج و آثار آنها به جاى خود باقى است. از آنجا كه آثار و نتایج قابل تجربه است تا حدى كه تجربه پذیر است، موضوع مباحث علمى قرار مى‌گیرد، اما آنچه كه فراتر از تجربه باشد از دیدگاه فلاسفه علم هم علمى نیست. اگر تئورى‌هاى «فروید» را در همان بخش كه قابل تجربه است پذیرفتیم، یك تحلیل فلسفى هم بر آن مى‌افزائیم كه مثلا اینها بر تجرد روح و امكان استقلال آن از ماده دلالت مى‌كند. مفاهیمى از قبیل «ضمیر ناهشیار» و «فرامن» و... كه در دیدگاه فروید مطرح شده، بیش از هر چیز دلالت مى‌كند بر اینكه در انسان عنصرى فراتر از ماده و قوانین مادى وجود دارد هرچند خود فروید به آن ملتزم نبوده است.

5. آیا كارها در دنیا به وسیله روح انجام مى‌گیرد یا جسم و یا هر دو؟
پاسخ: در انسانهاى معمولى عمل‌كرد روح از طریق جسم انجام مى‌گیرد، یعنى كار از آن روح است، اما بدن ابزار اوست، مثلا، شخصى كه عینك به چشم زده است از طریق عینك مى‌بیند، اگر عینك نباشد ممكن است جایى را نبیند، اما بدین معنى
‌( صفحه 84 )
نیست كه عینك مى‌بیند! عینك نمى‌بیند ولى چشم هم بدون عینك نمى‌بیند. كار مال روح است ولى روح هم بدون بدن نمى‌تواند كارى را انجام دهد.

6 آیا روح بعد از جدایى از بدن، مى‌تواند تكاملى داشته باشد یا نه؟
پاسخ: تكامل به دو صورت متصور است كه یك معناى آن در مورد روح بعد از جدایى از بدن، صادق است. امّا تكامل به این معنا كه اثر و كمال جدیدى كه قبلا وجود نداشت به وجود آید، تنها در حال حیات و تعلق روح به بدن ممكن است و چنین تكاملى در عالم برزخ و بعد از جدایى روح از بدن رخ نخواهد داد، یعنى كسب كمال جدید، بعد از انقطاع روح از بدن میسر نیست، اما استكمال آن، به این معنا كمالاتى را كه در دنیا داشته به شكل كامل‌تر ظهور كند، ممكن است.

7. با اینكه دانشمندان علوم تجربى و انسان‌شناسان مادى، براى روح هویتى قائل نیستند، كاركردها و آثار روح را چگونه توجیه مى‌كنند؟
پاسخ: همان گونه كه بیان شد، آنها با توجیه فلسفى روح، كارى ندارند. اینكه «مَنى» هست كه فعالیت مى‌كند، حرف مى‌زند، تلاش و بحث و گفتگو مى‌كند، جاى شك نیست اما اختلاف اینجاست كه این «من» چیست. آیا همان مغز است یا غیر از آن است. «من» واقعیتى است كه حتى ماتریالیست‌هایى از قبیل «ماركس» هم در صدد انكار آن بر نیامده‌اند، ولى آن را خاصیتى از خواص بدن مى‌دانند.
ادبیات همه ملل بر این اساس استوار است كه واقعیت و شخصیتى به نام «روح» وجود دارد، اما هر كس به گونه‌اى آن را تعبیر مى‌كند. كسانى كه به اصالت روح اعتقاد دارند، آن را موجودى مى‌دانند كه خواص مادّه را ندارد، در عین حال، با بدن مرتبط است. در مقابل، ماده‌گراها آن را صرفاً خاصیت مادّه مى‌پندارند. جالب اینجاست كه شخصى مثل «هیوم» مى‌گوید: «من تجربه‌هاى درونى را قبول
‌( صفحه 85 )
دارم، اما تجربه‌هاى درونى، فقط به احساسات و انفعالات درونى من تعلق مى‌گیرد، نه به روح. من احساس مى‌كنم كه مى‌ترسم، میل دارم، رغبت دارم، عشق دارم، اما احساس نمى‌كنم كه «خودم» هستم، آنچه قابل اثبات است همین اعراض و كیفیات نفسانى است و خود «نفس» قابل اثبات نیست». این گفته «هیوم» اصلا قابل توجیه عقلانى نیست، زیرا معنا ندارد كه كسى بگوید من احساس و عشق و علاقه‌ام را درك مى‌كنم، اما خودم را درك نمى‌كنم، لذا مى‌توان از او سئوال كرد كه: او كیست كه تجربه مى‌كند. این تجربه كننده و درك كننده و احساس كننده كیست؟ به هر حال در علوم مختلف به آثار روح مى‌پردازند و به مبانى فلسفى آن كارى ندارند.

8. اگر روح، مجرد است چه معنا دارد كه تغییر و تكامل پیدا كند؟ مگر تغییر و تكامل مخصوص مادیات نیست؟
پاسخ: دو معمّاى پیچیده‌اى كه در اینجا وجود دارد این است كه: اولا روح مجرد چه رابطه‌اى با بدن مادى دارد و دیگرى این كه روح مجرد، چگونه تغییر و تكامل پیدا مى‌كند؟
مرحوم صدرالمتألهین رابطه روح و بدن را، نوعى «رابطه اتحادى» مى‌نامد و به همین جهت است كه امور بدن در روح منعكس مى‌شود روح از سنخ بدن نیست. تماس آن هم تماس بدنى نیست كه مثلا، سطحى از بدن با سطحى از روح تماس پیدا كند. وقتى كه روح در جایى تحقق پیدا كند تمام او در آنجا حضور دارد. روح مى‌شنود، سخن مى‌گوید، مى‌چشد، مى‌بیند، درك مى‌كند، بر خلاف مغز، این گونه نیست كه یك نقطه آن مربوط به بینایى، شنوایى یا حافظه باشد. روح با تمامى وجود درك مى‌كند، با تمامى وجود مى‌شنود، فكر مى‌كند و احساس مى‌كند. روح برخلاف جسم از اجزائى تشكیل نشده است. روح یك «من» است.
‌( صفحه 86 )
همین وجود بسیط است كه با تمام هستى همه چیز دارد. پس ارتباط روح با بدن تنها در یك سطح خلاصه نمى‌شود. البته ممكن است نقطه‌اى از مغز، محل اتصال روح با بدن باشد، اما اتصال به همان معناى وسیع و گسترده همانند اتصالى است كه راس مخروط، با سطح مستوى دارد. با اینكه مخروط حجم است و آن هم سطح است، سطح است كه مى‌تواند با راس مخروط اتصال پیدا كند، ولى اگر سطح اتصال پیدا نكرد، بدین معنى است كه در این نقطه بین آنها فاصله‌اى نیست. ارتباط روح و بدن، از نظر دیگرى مانند اتصال سطح دو كُره با یكدیگر است، با اینكه هردو سطحند، اما اتصال آنها در سطح انجام نمى‌گیرد.
به هر حال، مسائلى از این قبیل، نشان از پیچیدگى روح دارد كه شناخت آنها به سادگى میسر نیست. حضرت امام ـ رضوان الله تعالى علیه ـ مى‌فرمودند: شاید روایت «مَنْ عَرَف نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ» تعلیق به محال باشد؛ یعنى چون نمى‌شود حقیقت روح را شناخت، لذا گفته‌اند: هر كس روح را بشناسد، خدا را مى‌شناسد. معناى دیگر روایت این است كه مسائل روح را به سادگى نمى‌توان حل كرد، اگر همان مسائل قابل شناخت روح را هم بشناسیم خیلى چیزها براى ما حل مى‌شود. براى حل بیشتر معضلات روح، باید منتظر بود كه معرفت بشر در این مورد بالاتر برود تا انشاءالله تمامى معمّاها حل شود.

9. آیا مى‌توان توسط روح از گذشته و آینده خبر داد؟
پاسخ: آرى، كسانى هستند كه از حوادث گذشته و آینده آن‌چنان خبر مى‌دهند كه گویى آن را مى‌بینند و حتى به دیگران نشان مى‌دهند و بعد از چند روز یا چند سال همان واقعه اتفاق مى‌افتد و این جریان، هم در مورد كارهاى مرتاضان و هم در كرامات و معجزات انبیا با تجربه ثابت شده است.

‌( صفحه 87 )