سؤال: چه ارتباطی بین عقل و قلب و خیال و وَهم هست؟
جواب: امیدوارم بتوانم این سؤال را طوری جواب بدهم که شما بتوانید مطلب را در خود تجزیه و تحلیل کنید. متوجه هستید که شما فقط خودتان میباشید، حال خودتان «بدن» و «عقل» و «خیال» دارید یعنی به عنوان یك نفْس میگویید: این سنگ را بلندكردم و یا در مورد این موضوع فکر کردم. به این صورت که به وسیلهی دستتان سنگ را بلند کردید و به وسیلهی عقلتان تفکر کردید و به وسیلهی قوهی خیالتان چیزی را تخیّل نمودید. پس در همهی این حالات «شما»اید كه این اعمال را با استعداد و قوایی که داشتید انجام دادید. یعنی یک نفس است که همهی این قوا و استعدادها را دارد، حتی آنجا که میگوئید قلبم متوجه چنین امری شد به این معنی است که نفس ناطقهی شما توانست با آن حقیقت مأنوس شود و حجاب بین نفس ناطقه و آن حقیقت مرتفع شده، پس در همهی این حالات نفس شما در صحنه است و عقل و قلب و خیال چیزی جز استعدادها و قوای نفس نیستند.
وقتی با قوهی واهمهی خود معانی را صورت میدهید عملاً نفس ناطقه توانسته از یکی از استعدادهایش استفاده کند چون در تعریف قوهی واهمه فرمودهاند قوهای است که میتواند معانی را صورت دهد، مثل آنکه معنی درندگی را به صورت گرگ نسبت میدهید. قوهی واهمه قوهی بسیار ارزشمندی است، این قوه در بهشت رشد کاملی میكند و معانی معنوی اعمال و رفتار این دنیایی را به صورت ملائکه ظاهر مینماید. مثلاً عقیده توحیدی این دنیا را به صورت فرشتهای نمایان میکند، از آن فرشته میپرسید: تو کیستی؟ میگوید: «أَنَا رَأْیُكَ الْحَسَنُ الَّذِی كُنْتَ عَلَیْهِ»(92) من عقیدهی نیکویی هستم که تو بر آن بودی. ملاحظه کنید چگونه عقیدهی شما که یک موضوع معنوی است به کمک قوهی واهمه در برزخ به صورت فرشتهای در آمده که حامل معانی توحیدی است. این قوهی واهمه غیر از آن وَهمی است که در علم اخلاق از آن بحث میشود و میگوئیم در اثر وَهم صورتهای غیر واقعی در ذهن و خیالمان پدید آمد.
ارزش توجه به جواب این سؤال به این جهت است که باید مواظب باشید عقل و خیال و وَهم را چیزی جدای از نفس ناطقه ندانید، به خودتان رجوع کنید که آیا عقل و وَهم غیر خودتان است؟
سؤال: چه اشكال دارد كه همهی آنچه كه شما به نفس ناطقه نسبت میدهید به «مغز» نسبت بدهیم؟ مثلاً بگوییم: مغز در اثر فرستادن و دریافت امواج الكترومغناطیس میتواند با دیگران و یا حتی با اشیاء ارتباط پیداكند و صورتهای موجود در اتاق دیگر را از همین راه تشخیصبدهد، یا مثلاً حركتدادن عقربهی قطبنما و حتی حرکتدادن خودِ قطبنما را نیز به همین صورت توجیهكنیم.
جواب: با توجه به این که عرض شد: بحث معرفت نفس یک بحث تجربی است و باید موضوع را در خود بیابید. آیا شما احساسمیكنید كه مغزید یا شما احساسمیكنید مغز هم دارید؟! آیا آن اعمالی را که میفرمائید به خودتان نسبت میدهید یا به امواج الکترو مغناطیس؟ شما همانطور که احساس میكنید «دست» دارید، احساس میكنید «مغز» دارید آیا میتوانید همهی فعالیتهای دست را به خودش نسبت دهید یا متوجهاید کسی هست که با دست خود این کارها را انجام میدهد؟ در مورد مغز هم باید كسی باشد كه فعالیت «مغز» را به آن نسبت دهیم.
به قول فیلسوفها و در دستگاه علم حصولی: «بین مُدرِك و مُدرَك مغایرت هست» یعنی آن کسی كه این ساعت را درك میكند، غیر خودِ ساعت است و چون انسان بدن خود را و از جمله مغز خود را درک میکند، پس باید نفس انسان - به عنوان موجودی با شعور- غیر از بدن او و مغز او باشد.(93)
بنابراین وقتی کسی میپرسد: چرا ما همهی این فعالیتها را به مغز نسبت ندهیم؟ از خود باید بپرسد چه کسی است که این فعالیتها را به مغز خود نسبت میدهد و میگوید مغزم فهمید و مغزم اراده کرد؟ این فرد در واقع بدون آنکه بداند خود را - به عنوان موجودی ماوراء بدن و مغز- پذیرفته است.
فیلسوفان در رابطه با اثبات وجود نفس ناطقه به عنوان یک حقیقت مجرد و توجه به این نکته که ادراککننده وجودی است غیر از حسّ و مغز، میفرمایند: وقتی کوه بلندی مثلاً سیصد متری را میبینید و بعد آن را در ذهن خود مجسم میکنید، صورت آن كوهِ سیصدمتری را در کجا مجسم و تصور کردهاید؟ آیا واقعاً تصویری از کوه سیصد متری نزد خود دارید؟ اگر آن کوه سیصد متر نیست پس از کجا میگوئید سیصد متر است، مگر آنکه آن کوه بلند را به همان بلندی که در بیرون هست در نزد خود داشته باشید و چنین صورتی نمیتواند در مغز انسان قرار گیرد و در نتیجه باید نفسِ مجردی باشد که ظرفیت حضور صورتی به بلندی کوه بیرونی را داشته باشد و صورت مجرد کوه بیرونی در نفس ناطقهی انسان قرار گیرد تا انسان با درک آن صورت بتواند بزرگی کوه بیرونی را تصدیق کند.
اگر کسی بگوید ما کوه بیرونی را در همان حدّی که تصویرش بر روی شبکیهی چشم ما میافتد درک میکنیم ولی با مقایسه با سایر پدیدهها متوجه بزرگی آن میشویم. در جواب میگوئیم آیا بالأخره پس از مقایسهها تصوری از آن کوه به همان اندازهای که در بیرون هست نزد خود داریم یا نه؟ اگر بگوییم تصوری از آن کوه نداریم که عملاً ادراک خود را از پدیدههای خارجی انکار کردهایم و اگر بگوییم آری تصوری از آن کوه به همان اندازهای که در بیرون هست در نزد خود داریم سؤال میشود آن تصویر در کجا قرار دارد، آیا جز این است که باید نفس ناطقهی مجردی باشد که به جای یک صورت، هزاران صورت را در خود جای دهد و ظرفیتش کم نشود؟